س. مختصری از زندگی و تحصیلات خود را بیان کنید. بگویید که در چه محیطی زندگی کردهاید و چه خواندهاید؟
ج. من در ندوشن که دهکدهای است در صد کیلومتری غرب یزد به دنیا آمدم. ندوشن جایی است دورافتاده و ناآباد که مردم آن میبایست با عسرت زندگیخود را تأمین کنند. خانوادۀ من جزو اعیان ندوشن بود، ولی با سنت دهقانی: بادامهایی که جد پدری من با دست خودش نشانده بود، ما از آن میخوردیم، و هنوز هم شاید بعضیاز آن درختها بر سر پا باشند.
یکی از خوشوقتیهای من در زندگی آن است که خانوادۀ من نه متشرع بود و نه دیوانی، که مظلمهای بر دوش گیرد، جزو مردم میانهحال این کشور به شمار میرفتند و زندگی ساده و بیآزاری داشتند. جد پدری و جد مادری من با آنکه هر دو عنوان روحانی بر خود داشتند، از زی برزگری خود بیرون نرفتند.اولی شیخالاسلام لقب داشت، ولی هرگز به کار روحانیت نپرداخت و دومی که امام جمعهاش میگفتند، فقط یک روز در زندگی امامت مسجد جامع ندوشن کرده بود.[3] خوشوقتیدیگرم آن است که خانوادۀ من نه ثروتمند بودند و نه فقیر. فقر و ثروت هردو این احتمال هست که فاسد بکنند و ما خوشبختانه در معرض این فساد نبودیم. ثروت خانوادگی من به آن اندازه بود که امرار معاش آبرومندانهای به ما ارزانی دارد، سپسخرج تحصیل مرا در تهران و اروپا بدهد، و بقیهاش تبدیل شد به یک خانۀ مسکونی که هماکنون مینشینم و تنها تمکنی است که دارم.
پدر من زود مرد و من تقریباً یتیم بزرگ شدم و همینموجب گشت که خیلی زود ناگزیر شوم که روی پای خود بایستم. پس از گذراندن سالهای ابتدایی در ندوشن و یزد و قسمتی از متوسطه در دبیرستان البرز، دانشکدۀ حقوق را در تهران گذراندم. با آنکه بیشتر گرایش به ادبیات داشتم، به جانب حقوقکشانده شدم و این دو علت داشت: یکی آنکه در آن زمان(1325) تحصیل حقوق از لحاظ اجتماعی زندهتر بود. دانشکدۀ حقوقی ساختمان نوی بود در باغ زیبای دانشگاه و خیلی برو بیا داشت. دوم آنکه چند تن از دوستان نزدیک من به آن دانشکده رفتند و من نیز ترجیح دادم که با آنها بمانم. از این جهت پشیمان نشدم. سالهای دانشکدۀ حقوق سالهای خوشی بود که گذراندم. امیرآباد منزل داشتیم و آنسالها خیلی پر جوش و خروش بود. گردش و بحث و بزم، و ما لبریز بودیم از امید و شور. دوستان آن دوره از بهترین دوستان من بودند که اکنون پراکنده شدهاند و هر کس به دنبال سرنوشتی رفته. دو سه تن آنها هم دیگر در میان ما نیستند. همین سالها بود که به انتشار مقاله و شعر و گاهیترجمههایی دست زدم و با بعضی از برجستگان ادب زمان آشناشدم، از جمله نیما و هدایت.
ادامۀ تحصیل من در پاریس نیز در همان رشتۀ حقوق بود، ولی این ظاهر قضیه بود.بیشتر وقتم به آموختن زبان گذشت و پس از آنکه راه افتادم، به خواندن کتاب و مجله. پنج سالی که در اروپا بودم وقت کمتری روی درس رسمیام کهحقوق بود گذارده شد و قسمت بیشتر وقتم صرف ادبیات و چیزهایی گشتکه با ذوقم سازگار بود: تئاتر و سینما، کنسرت، موزه، سخنرانیها و بعضی درسهای سوربون در زمینۀ هنر و ادب. در این پنج سال نوشتنم خیلیکم بود. رابطهام با مطبوعات قطع شده بود. بیشتر کوششم بر این بود که بخوانم و یاد بگیرم. همۀ آنچه نوشتم دو سه داستان کوتاه نیمهتمام بود، چند قطعه شعر، و رسالۀ دکتریام. ولی بر سر هم، سالهای اقامت من در فرانسه و انگلیس باروربود. از زبان فرانسه بهرۀ زیاد بردم. جدیترین دورۀ شاگردی و درسخوانی من دورهای بود که در آلیانس فرانسز پاریس زبان یاد میگرفتم. زبان فرانسه به من کمک کرد که ذهنم با منطق و تحلیل آشنا بشود و قدری نظم فکری پیدا بکنم. تحصیل حقوق نیز همین کمک را به من کرده است.حقوق ذهن مرا با منطق و استدلال آشنا کرد. بهخصوص درسحقوق مدنی آقای دکتر شایگان و مرحوم دکتر عمید از این بابت خیلی ثمربخش بود. شرایع اسلام، که حقوق مدنی نیز از آن استخراج شده، در طی قرنها چالاکترین مغزها را بر سر خود به کار انداخته، و واقعاً آیتی است از کاوش و باریکبینی که گاهی چنان فروض و شقوق دور و دراز در آن تصور میگردد کهنزدیک میشود به آن که به نظر پوچ بیاید. حقوق بینالمللی را هم که در پاریس خواندم چشم مرا به روی دنیا باز کرد. از طریق آن قدری با مسائل جهانیآشنا شدم. از این روست که با آنکه حقوق را در زندگی خیلی کم به کار بستهام، از مقدار عمری که بر سر آن گذاردهام پشیمان نیستم. حقوق نه تنها مرا از کار ادبیام دور نکرد، بلکه به آن کمک کرد، به کار نوشتن و فکر کردنم. حسن دیگرش این بود که مرا باز داشت از اینکه یک ادیب خالص بشوم، که آن باشم و جز آن چیزی نباشم.
س. از کدام یک از نویسندگان و متفکران و شاعران-اعم از ایرانی و خارجی-تأثیر پذیرفتهاید؟
ج. چند تن هستند که بیشتر از دیگران در من اثر نهادهاند. البته این بدان معنا نیست که کسان دیگر نبودهاند. زندگی معنوی و شخصیت هر کس از اجزاء پیچدرپیچ و گوناگونی قوام میگیرد، ولی کسانی را که نام میبرم در نحوۀ زندگی و استخوانبندی فکری من نفوذ اساسی داشتهاند. خود آنها هم چنانکه خواهیم دید از هم متفاوتاند، به همین نسبت درجه و نوع تأثیر آنها نیز متفاوت بوده است.
نخستخارجیها را نام میبرم: اول شکسپیر. دنیای شکسپیر دنیای جوشان و خروشان و جنبانی است. پس از آنکه شکسپیر را خواندم، مثل این بود که گردش و حرکت زمین را احساس میکنم. او نیز مانند تولستوی، مانند مولوی، پهناوری و سترگی سرگیجهآوری دارد. من در نزد شکسپیر به نیروی ”کلمه“ پی بردم. همانگونه که دنیایی محسوس در برابر ما هست، مرکب از کوهها و دریاها و خشکیها و هزاران هزار جنبده، همانگونه میتوان در عالم ”کلام“ دنیایی آفرید، به همان گنجایش که نه کمتر از آن قدرت حضور داشته باشد. در دنیای شکسپیر همهچیز در جنبش و رویش است، به همراه برق و رگبار و غرش باد و طغیان رودخانه. خزانش نیز مانند بهار است، فرود آمدن نیست، بلکه از شدت فوران از پای افتادن است. زوال در اوج شگفتی روی میکند. روان از تن نمیرود، بلکه دریچه را میشکند و خود را به بیرون میافکند. درس شکسپیر برای من درس ”قدرت“ بوده است و اینکه عیار زندگی به جنبش است، مانند درس موج، و همان که اقبال لاهوری میگفت: ”گر نروم نیستم.“ شکسپیر شرقیمآب است. شاید علت عمدۀ مقبولیتش هم آن باشد که صددرصد غربی نیست. به حرف و حدیثهای زیادی در او برمیخوریم که برای ما رنگ آشنا دارد. آیا لحن هملت با هوراشیو و گورکنها در تراژدی هملت (صحنۀ پنجم، پردۀ یک) آنجا که گور اوفلیای جوان را میکند، لحنخیامی ندارد؟ چرا، خیلی زیاد. هملت و مکبث و آنتونیوس و اوتللو نیز حالت نیمهشرقی دارند؛ شبیه به قهرمانهایی که ما در ادبیات خود میشناسیم. منظورم از منش شرقی منشی است که [در] آن احساس و شور بر تعقل و حسابگری فزونی دارد.
دوم بودلر. از بودلر دید هنری آموختهام، کشف زیبایی و زشتی. تا پیش از آشنایی با او، دید ساده و کموبیش عامیانهای دربارۀ زیبایی داشتم. بودلر مرا به زیباییهای غیرمتداول رهنمون گشت. آموختم که باید از چه زاویهای به طبیعت و به دنیای خارج نگریست. نوشتههای بودلر-بهخصوص نثرهایش-چون متهای است که از طریق آن میشود به بطن اشیاء نفوذ کرد و خاصیت درونی آنها را شناخت. از این رو، من به همراه این شاعر به هر جا رفتهام، قدری حالت قشر زیرین داشته است؛ مرموز و دلهرهانگیز، ولی هشیارکننده. چشمیکه بر خطوط بودلر بیفتد، دیگر به دشواری میتواند امور را با آرامی و خیال تخت ببیند. دیگر به دشواری میتواند بر اشیاء بلغزد. خارخاری در خود احساس میکند که او را بر آن میدارد که بیدارتر ببیند و دلبهبیدار بخوابد.
سوم تولستوی. من نخستین بار با تولستوی در کتاب جنگ و صلح آشنا شدم، بیش از بیست سال پیش. پیش از آن کتاب رومنرولان را راجع به او خوانده بودم. قدری بعد آنا کارنینا و بعضی از نوشتههای دیگر او را هم خواندم. وقتی به فهرست آثارش نگاه کردم، اول از همه آنچه مرا به حیرت افکند مقدار حجم نوشته بود. گمان میکنم که برای شناسایی تولستوی همان خواندنجنگ و صلح کافی باشد. میدانیم که این کتاب بزرگترین رمانی خوانده شده است که تاکنون به دست بشر نوشته شده است. تولستوی یکی از آن مغزهای عجیبی است که در تولید محصول خود، چه از لحاظ کیفی و چهاز لحاظ کمی، از حد متداول اندازهگیری بشر در گذشتهاند. با تنها کسی که توانستهام او را مقایسه کنم مولوی است.[4] در نزد هر دو آنها، کلمهمانند سیل جاریمیشود، مانند تل شن که باد آن را به جلو میراند. تأثیری که تولستوی در من نهاده آن است که زندگی را بزرگتر از آنچه میدیدم ببینم. نوشتههای او و قهرمانهای او برای من مانند دوربینی بودهاند که در پشت آن همهچیز بزرگ میشود، حتی حقارتهای بشری. به قول ماکسیمگورکی که نوشت: ”وقتی آدم فکر میکند که کسانی مثلتولستوی در دنیا هستند، دیگر احساس تنهایی نمیکند.“ من نیز گاهی که به فکر مرگ میافتم، با خود میگویم: ”وقتی کسانیچون تولستوی، مولوی و فردوسی مردهاند، مرگ چه وحشتیدارد؟“ و با این فکر که این کسان هم زندگی کردهاند و رنج و شادی داشتهاند و سرانجام رفتهاند، بار زندگی خود را سبکتر میبینم و از بیم مرگ تسلی مییابم. تولستوی از این بابت نیز برای منبزرگ بوده است که در نزد او، مرزهای فکری برداشته میشود. او در میان شرق و غرب نشسته است. در عین آنکه یک نویسندۀ تمامعیارغربیاست، رگههای فکر شرقی در نوشتههایش زیاداست. حتیتشابه فکریای میان او و مولوی هست، هرچند که او هرگز در زندگی مولوی را نشناخته باشد.
چهارم جواهر لعل نهرو. نهرو به من درس جهانبینی و دید اجتماعی آموخت. آشنایی من با افکار او به این صورت شد که وقتی در دانشکدۀ حقوق پاریس خواستم پایاننامهای بگیرم، موضوع آن را”کشور هند و کامن ولث“ انتخاب کردم و استاد راهنمای من، که خانم باستیبود، آن را با میل پذیرفت. هند را از این بابت برگزیدم که برایم جاذبهای داشت و شخصیت نهرو به آنوزنۀ جهانی خاصی بخشیده بود ([در] 1954م). پرداختن به این رساله ایجاب میکرد که همۀ نوشتههای نهرو را بخوانم، زیرا او در واقع معمار اصلی هند نو بود. با این حساب بود که میتوانم گفت همۀ آنچه را که او تا آن روز گفته و نوشته بود خواندم؛ از کتابها تا برسد به سخنرانیها، خطابههای سیاسی، مصاحبههای مطبوعاتی، نامههای منتشرشده و غیره. اینها چند هزارصفحه بود که مسیر شخصیت نهرو و تحول پرمشقت هند از خلال آنها مینمود. در واقع، این دو از هم جداییناپذیر بودند، هند امروزی و نهرو. با این حال، تنها موضوع هند و نهرو مطرح نبود. ذهنمن شروعکرد به شکفته شدن: دربارهۀ مسائل جهان موجود، رابطۀ شرق و غرب قدیم و جدید، فرهنگ و انسان، ماده و معنی، آرمانخواهی (ایدئالیسم) و واقعبینی، ارزشآزادی، ارزش انسان. چیزهایی آموختم که به فکر من ریشههای محکمتریداد. تنوع مطلب لطف بیان و جاذبۀ شخصیت او طوری بود که میتوانم گفت کمتر سؤالی راجع به جهان موجود برایم طرح میشد که جوابش را در نزد اونیابم. لطفبیان را گفتم، منظورم این است که نوشتهها و گفتارهای نهرو، حتی در اظهار مطالب خشک سیاسی بارشاعرانهای داشت و شخصیت بسیار بارور استثنایی او توانسته بود منطق و شعر را با همجمع کند.
بیتردید ما به جانب کسی کشیده نمیشویم، مگر آنکه نوعی خویشاوندی روحی بین ما پدیدآید و روان من از این بابت مأمنی یافت. میدانیم که نهرو شخصیت دوگانه داشت.نیمه شرقی نیمهغربی بود. او به نظر من بارزترینکسی بود که بشود گفت نیمۀ خوب شرقی را با نیمهۀ خوبغربی با خود همراه کرده است و برای من تردید نیست که دنیای مورد آرمان او که پیوندگاه شرق و غرب بود، اگر تحقق مییافت، دنیای بایسته خوشایندی میشد.
من با نهرو هرگز روبهرو نشدم. تنها یک بار او را دیدم، آن هم از راه دور. در ایندیا هوس (India House) لندن کنفرانس مطبوعاتی داشت: با همان هیئت و حالت خاص که او را از دیگران ممتاز میکرد. در سرداری شتریرنگ هندی، کلاه سفید هندی و آن غنچه گل سرخ نیمشکفتهکه همیشه بر سینه داشت و نشانۀ دوستی زیبایی و لطافت طبیعت بود، با آن مخلوط آرامش و ناآرامی که همه در او میشناختند، و با آن شخصیت فراگیرنده که کسانی میتوانستند با او دشمن باشند، ولی احدی به خود اجازه نمیداد که نسبت به او احساس احترام نکند.
اکنون بیایم بر سر ایرانیها: نخست فردوسی.گمان میکنم سال سوم یا چهارم ابتداییبودمکه در کتاب فارسی ما دو سه شعر از فردوسی بود و من نخستین بار با کلام پهلوانی او آشنا شدم. این داستانها عبارت بود از رزم رستم و اشکبوس و داستانآمدنکیخسروبه ایران به همراهگیو. طرحهایی با آنها همراهبود: رستم که زانو زده بود و تیر میافکند و اشکبوس که سینهاش شکافته شده و در حالافتادن بود، اسبش در کنارشافتاده. و نیزگیو با کلاه نمدی و کیخسرو که جوانکی بود، و فرنگیس، زن زیبایی، هر سه سوار بر است. حقیقت این است که آن زمان شعر فردوسی را خیلیدوست نداشتم. درشت و ناهموارو دور از ذهن مینمود. پس از آن، چند سال بعد، سالاول متوسطه بودم (دبیرستان دینیاری یزد) که مدیر مدرسه به مناسبتی یک کتاب شاهنامه را که درکتابخانۀمدرسهبود به من امانت داد تا چند شعر از آن انتخابکنم. کتاب بسیارقطوربود،با قطع بزرگ-حدس میزنمچاپ علاء الدوله-و یادم است که چون آن راترکدوچرخهبسته بودم که به خانه ببرم، مردم با تعجب به من نگاهمیکردندکهجوانک کمجثهای کتابی به این بزرگی را به دنبال خود بکشد.
اندکی بعدخودمیک دوره شاهنامه بر وخیم خریدم. سال دوم متوسطه را تمام کرده بودم و تابستانکهتعطیل بود آن را میخواندم.بیشتر از همه داستان زال و رودابه را دوستداشتم و آنرابه نثر درآوردم. همان زمان در عالم نوجوانیخود مجله خطیای درستکردمبهنام نامۀ فردوسی و چند مقاله در آن جا دادم که از جمله همین نثرشدۀ ”زالو رودابه“ بود. آشنائی من از این پس با شاهنامه ادامه یافت. در شاهنامه آنچه مرا همواره به شگفتی وامیداشته آن بوده است کهگویی تماشاگر صحنۀ وقایعی هستم که در دنیایبرتری میگذرند و آواها چون پژواکی از راه دور به گوش میرسند و پهلوانهانیز انسانهای برتری هستند. در عین آنکه شبیهبهانسانهای دیگرند، با همۀ نزدیکی، نوعی جو ابهتانگیز آنها را احاطه کرده است که دستنیافتنی و مهیب جلوهشان میدهد. برای منبزرگترینخصیصۀ شاهنامه آن بوده است کهکتاب برکشنده است.وقتیآن را میخوانم یا میشنوم گوییپاهایم بالاتر از فراز خاک قرار میگیرد. همهچیز از زندگیای شبیه بهزندگیما حکایت دارد و در عین حال، جز آن است. حالتیازآن دست میدهد که درهیچ نوشتۀ دیگر فارسینیافتهام. بعضی از جاهای آن را نمیتوانم بخوانم، بیآنکهاشکدرچشمم جمع شود. عصبها بهآخرینحد کشش خود میرسند، گوییهمۀ وجود برافروخته شده و مجموعسلولهای بدن به نهایت انبساط و شکفتگی رسیدهاند.
دوم مولوی. در دهکدۀ ما ازفردوسیو مولوی خبری نبود. تنها کتاب شعریکهدر چندخانه بود،گمان میکنم حافظ بود، و شاید دو سه سعدی. ما سعدی و حافظ را در خانه داشتیم، ولی پیشاز آنکه دائیمن، که سالها در قم مقیمبود، بهده بازگردد و مثنویای با خودبیاورد، جز نام چیزی از مولوی نشنیدهبودم. دائی من کتاب حجمداری با خود آورد (مثنوی چاپعلاءالدوله)که برای ما تازگی داشت و آنراگاهبهگاه باصدایبلند میخواند و همهجا از داستانها و شعرهایش حرفمیزد و به این سبب، افکاری پیدا کرده بود که به نظر مردمعجیب و غریب میآمد. با ملاها و روضهخوانهای ده بحثمیکرد و آنها را مستأصل میکرد و آنها از او فاصله میگرفتند. کسانی که در مجلس او مینشستند، از اعیان و خانهای ده، از حرفهایش خوششان میآمد، ولی گاه میشد که تعجب کنند یاآنها را خیلی جدی نگیرند، زیرا برخلاف عقاید متعارف بود. از دکانداری، از ریاکاری، از تقلید، از ظاهربینی، از خرافات دینی و تناقضهای اهل منبر حرف میزد و سرچشمۀ افکارش هم همان کتاب مثنوی بود.
از همان زمان با مثنوی آشنا شدم. آنگاه که آن را با صدای بلند میخواند و سر تکان میداد،گوشمیدادم،بیآنکه چیز چندانی دستگیرمشود، ولی او آنقدر بااحترامو ارادت از ”ملای روم“ حرف میزد که کنجکاوی همه را برمیانگیخت. میگفت هیچ حقیقتی نیست که در این کتاب نیامدهباشد. گاهی همان مثنوی رابرمیداشتمو میخواندم ولی از حد فهم من خارج بود. آشنایی جدیتر من با مثنوی و بعد غزلیات از پانزده سال پیش به این سو بوده است.نخست کتابمرحوم فروزانفر را خواندم (زندگیمولوی)که اگر مهمترین کتاب او نباشد، شیرینترین کتاب اوست. و بعد خود مثنوی را خواندم و بعد غزلیات.
من شاگرد مرحوم فروزانفر نبودم، ولی در مجالسخصوصی متعدد او را دیده بودم. پیوسته ابیات مثنوی و بهخصوص غزلیات از زبانش میریخت. با آن حافظۀ قوی، یکغزل کامل را سراپا با شیفتگی خاص میخواند. روزی به خود من گفت-کمی آهسته، مثلاینکه میترسید دیگران بشنوند، هر چند دوبهدو بودیم-غزلیات حافظ در برابر غزلیات مولوی هیچ است. ولی البته من این حرفرا باور نکردم و هرگز نمیکنم. فروزانفر بعد از مقربان دستاولمولانا، چون حسامالدین چلبی که کاتب مثنوی بود، بزرگترین مولویشناس تاریخ ایران است و بیشاز هر کس دیگر به شناسایی او و فکر او خدمت کرده است. روحو شور و حافظۀ نیرومند و لطفبیاناو در جلب شوق دیگرانبه جانب آثار مولانا بسیار مؤثر قرار گرفته است و خود من نیز از این بابت قدری مدیون وی هستم و حقشناس. وقتیفروزانفر غزل مولوی را میخواند، مسلسل و تند،کلمهها مثل مروارید غلطان از دهانش میریخت و احساس میکردید که سخنی بالاتر از این سخن در زبان فارسی وجود ندارد.در آن لحظۀ خاص، چه بسا به او حقمیدادیدکه بگوید که غزلمولوی از غزل حافظ بالاتر است.چه، سیالیت و سرشاری و برکتی در سخن بود که تصنع و ظرافت حافظ در برابرشپریدهرنگ مینمود.
از خواندن مثنوی نظیرهماناحساس به من دستمیدهد که از خواندن شاهنامه.این دو کتاب با همۀ تفاوتموضوع با هم خویشاوندیای دارند و جای دیگر هم گفتهامکه مثنوی مولانا حماسۀ دوراناسلامیایران است. معماریهر دو به هم شبیه است، زیرا هر دو کتاب از یک سبک خودرو و جوشان به بیرون روان شدهاند. مثنوی نیز برای من چون شاهنامه همانخاصیت”برشونده“ دارد، مانند آنکه جاذبه زمینکمشدهو جرمزمین سبکتر شده و شما به آسانی از آن رها میشوید.گفتم کههنگام خواندن شکسپیر مثل این است که گردشزمینرازیر پای خود احساس میکنید. هنگام خواندن غزلیاتمولاناایناحساس به شما دست میدهد که گویی زمین در زیر پای شما به رقص آمده،حرکت موزونی داردکه مادر همۀ رقصهاست. مثنوی چنان وسعت دیدی ایجاد میکندکه همۀامور، حتی امور بسیار جدی، به نظر شما کوچک و حلشدنیمیآیند. اهمیت موضوع بسته میشود بهدید و تلقی و معیار شما. معیار مولوی معیار کائناتی است،نه تنها اتحادجامعۀبزرگانسانی در سراسر کرۀ خاک،بلکه مزج و حل همه جاندارها و بیجانها درهم(-که به ظاهربیجانهستند و نه در باطن-و حتی جنگ موسی و فرعون جنگ بیرنگی میشود، و چونحجابو رنگازپیش چشم کنار رود، دیگر امتیازی در میاندو تن بر جای نمیماند. یکیازبزرگترینمسائل بشر این بوده که میخواسته است وزنۀ جسم خود را کمتر احساس کند، اگر نگوییمبزرگترین مسئله.اینتقسیمبندیجسم و روح همان تقسیمبندی”آزادی و پایبندی“ است.احساس میکرده کهجسم پایبند است و روح رها.با جسم کور و کدر است و روح، آگاه.پس کوشش بر این بوده کهبرعیارآزادی و آگاهی خود بیفزاید و از سهم جسم که ناآگاهی و اسارتاست بکاهد. مولوی وقتی درروزچراغ به دست میگیرد، در جستجوی چنین انسانی است که روحش بهحداعلایپهناوریو جسمش به حد اعلای باریکی رسیده باشد و چنین کسیپهلوان آزادی و آگاهی است.
ما در دیدامروزی خود میتوانیم با بسیاری از نظریاتمولانا در امور فرعی مخالفباشیمو آن را قابل تطبیق با اوضاع و احوال جهان موجود ندانیم، اما در عمق و در معنی، قدرتروحو استواری ادارک او بر چیرگی خود باقی است. او انسان فرهنگی ایرانراشایستۀ مقام خاصی کرد که اگر اونمیبودهرگز به این ارتفاع دست نمییافت.زندگیرابرپایۀ والایی نهاد و به آن معنی بخشید.ایرانیانی که در طی این چندصدسال مثنوی خواندهاند، سینههایشان فراخترشدهاست،قویتردمزدهاند، هوای آزاد بیشتری را در ریههایخودجای دادهاند، و مسامات وجودشان از جوهر زندگی انباشتهتر شده است، و من نیزباخواندن مثنوی چنین ساعتهایی را در زندگی داشتهام.ما دراینزمانهشاگردهای هر چند کماستعدادیباشیم، هنوز این امید هستکه او لااقل بتواند به ما بیاموزد کهآنچهرا که باید حقیر ببینیم، بزرگنبینیم.
دیگری حافظ است. آشناییمن با حافظ ازهمانکودکیآغاز شد.حافظ چاپ سنگیای توی خانه داشتیم. آن را میخواندم، ولی طبیعیاستکه چیزی سر در نمیآوردم.کلمات میو میخانه و پیرمغانو خراباتو مغبچه و بت و صنم و غیره و غیره به نظرم عجیب میآمد؛ حالتی ایجاد میکرد که خوشایند، ولی درنیافتنی بود. رمزی درشعرهابود که گویی به زبان مردمی غیرازمامردمخاکی سروده شده و نمیدانستمکه این عالم کجاست و اینمردم چه کساناند. گمان میکنم که این احساس من شبیهبهاحساسبسیاری از کسانی است که به عالممعنایحافظراهندارند. تنهاموسیقی کلام و لطف الفاظ او آنها را میرباید.چونکسی که به حرمخانهای پای مینهند-با زینتها و آینهها و نقشها و رنگهایش-بیآنکه بداند کجاست؟لیکن اینپندار برایش پیدا میشود که بتوان در آن به دنیای غیبیایپناه برد و حل مشکل خواست و تسلی و تشفی یافت. این جو عبادتگاه برای من با بوی شمع و کندر و بویتن انسانها همراه بودو نورلرزان و سایه و روشن و ورد و دعایی که معنایش نامفهوم بود، و صدای بال فرشتگان، و چشمهای سیاه حوریان که از گوشۀ چادر بیرون میزد،و راه باریکی که به آسمان میپیوست،از طریقوزنههایسقفکه با مرمر نازک شفاف روشن شود.
پس از آن که حافظ قزوینی انتشار یافت، توانستم کهآن را با دید جدیترببینم.تصحیح انتقادی کتاب تشویقمیکردکهبا دقت بیشتری در دیوان نگریسته شود.من نیز اندکاندک چشمم بازتر میشد. دو جلد کتاب مرحوم دکتر غنی باب تازهای در حافظشناسیگشود.من از سی سالپیشبه این سو که در فرصتهای مختلف با حافظ سر و کار یافتهام، همواره با همان اعجاب روبهرو بودهام که گویینخستینبار است که این شعرها را میبینم.حافظ ولو بزرگترین گویندۀ زبان فارسی نباشد،به آسانی میتوانیم بگوییمکسی است که به کمال سخنوری دست یافته است. زیرا تصور نمیتوان کرد که هنر انسانی بتواند فراتر از جایی که اورفتهاست برود. این احساس برایم هست،گر چه این علم نیست، که در هیچ زبانی در دنیا کتاب دیگری نیست که با این مقدار حجم آن همه معنی در آن جمعشده باشد، و قضیهعجیبتر مینماید وقتی ببینیم که مقداری از اینمعانیهممکرر است.این امر دو علت دارد: یکی آنکه حافظ با تردستی شعبدهباز، یک هاروت بابلی،معانی متعددرا در یکمفهوم به تلألو میآورد. دوم آنکه وی عصاره و چکیدۀتاریخو فرهنگایرانرا تا زمان خود در این غزلها جای دادهاست:مانند یک تودۀ گل کهبرای گلاب گرفتن میجوشانند و چند قطره روغن بر تارک آن جمع میشود کههمان عطر ناب و چکیدهو جوهرهمۀ گلهاست. بنابراین، وقتی من از خود میپرسم که از حافظ چهآموختهام، میبینم که بیش از هر چیز تاریخ ایران را آموختهام؛ تاریخ گویا،مانند جامی که به دست گیرید و”احوالملک دارا“ را در آن بخوانند.
دومین چیزی که تنها در نزد او یافتهام و بس، ”نهانیترینگوهر سخن“ است. هر کلمه مانند منقار”ققنوس“ صداهای گوناگون هوشربا از آن بلندمیشود. در داستانها آمده که مردم قدیم یوناناز سرود و سخن چشمداشت معجزه میداشتند،یعنی معتقد بودند که با آن بیمار را میتوان علاج کرد یا آب چشمهرا جاری ساخت یاباران را در خشکسالی از آسمان فرود آورد.سخن حافظ و تأثیری که داشته،یادآور چنینخاصیت مرموزی است.از فالهایی که در کشور خود ما از آن میگیرند بگذریم،درتاجیکستان که بودم شنیدم که اینرسم بوده است که دیوان حافظ را بالای سر نوزاد بگذارند، برای تبرک، برای دور کردن چشم بد و بلا.
چیز سومی که حافظبهمنآموخت، نگرش چند زاویهایاست. در نظر او، دنیا یک پهنۀ صاف نیست که چشمانداز اشتباهناپذیری داشته باشد،بلکه گنبد گردندهای است که هر رویشو هر ترکش منظره تازهای را عرضه میکند.اما درسبزرگحافظ در”روشنبینی“ اوست:
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه درپردۀپنداربماند
این درد تمام عمر با او همراه است و همینموجب میگردد که به هیچ”علم الیقین“ دست نیابد:
نه حافظ را حضور درس مجلس
نه دانشمند راعلمالیقینی
به مرحلهای از تاریخ ایران رسیده است که دیگر همۀ آزمایششوندگانآزموده شدهاند و هیچیک از علمها و اعتقادها جوابگو نیست و تنها دلخوشیای که باقی میماند آن است کهبههرقیمت شده ”روشنبین“ بمانیم.بنابراین، وقتی از خود میپرسم که جان کلامو جهانبینیحافظچیست، تنها جوابی که بهنظرم میآید این است: فریب نخوردن و فریب ندادن . . .
از معاصرین صادقهدایت و کسروی بیش از کساندیگر در مسیر فکری من تأثیر داشتهاند. صادق هدایت را من در سال 1326 بود که شناختم.دو نفر از دوستان،مرا با سیدصادق گوهرینآشنا کردند و او مرا به هدایت معرفی نمود. در آن زمان، قدری از نوشتههایاورا خوانده بودم، بهخصوص بوف کور در من خیلی تأثیر نهاده بود و میاندیشیدم کهسایهایاز بوف کور را در خود نویسنده خواهم دید.درست یادمنیست که در کجا نخستینباربه او برخوردم،گمان میکنم کهکافه فردوسی بود که او درآنزمانهر روز عصر سری به آنمیزد. وقتی آقای گوهرین مرا معرفی کرد، او قیافۀآشنابهخود گرفت،چه،دو سه شعر از من در مجلۀ سخن انتشاریافتهبود و هدایت آنها را دیده بود.به عادت همیشگیاش چند کلمه شوخی بر زبان آورد. مندربرابر او احساس حجب میکردم.میترسیدم حرفنپخته و نابجایی بزنم و مورد تمسخراوقرار گیرم.نسبت بهاو احترام و تحسینداشتمو حقیقتاین است که در آن زمانکسیرامهمتر از او نمیدیدم.
از آن پس دیدارهای گاهبهگاهی پیش میآمد و منتمایلشدیدی در خود میدیدم کهبااو همنشینشوم.یکیبرای آنکه حالت مرموزی در اوبودکه کنجکاوی مرا بر میانگیخت و مرا جذب میکرد.دیگر آنکه اصولاً سلامو علیک و برخورد با هدایت برای جوانکی چونمن افتخاریبود و مایۀفخردر نزد دوستانی که هنوزبهاین موهبت نائلنشده بودند. گاهی میرفتم و در کافه فردوسی کنار میز هدایتمینشستم.دوستان او همیشه جمعبودند.پاهایثابت عبارتبودندازحسن قائمیان،رحمت الهیو انجویشیرازی. قدری نامنظمتر پرویز داریوش، صادق چوبک و دکتر خانلری و یکی دو نفر دیگرهممیآمدند.ولی او در میانهمهشاخصبود و موجبجوششآنهانیز او بود.یکیاز دوستانشاین جمع را شبیه کرده بود به چند فلز نامتجانس که او آنهارابه هم لحیم کرده است.حرفهاییکهدراینجمعرد و بدلمیشد،تقریباً به تمامی جنبۀ شوخی داشت و این سبک شوخیرا هم هدایت باب کرده بود؛ مثل اینکه اینعده قسمخوردهبودند که لااقل تا دربرابراوهستند، حرفجدینزنند. از آنجا که بلند میشدندريال به”ماسکوت“ در خیابانفردوسی یا میخانۀ دیگری میرفتند و دنبالۀ همان حرفها در آنجا گرفته میشد.من دو سه باری همبا آنها به ماسکوت رفتم، ولی مشروب نمیخوردم.هدایت چون گیاهخوار بود، در آنجا همیشه مقداری سبزی خوردن و تربچه و ماست و خیار روی میز گذارده میشد.من نسبت به این عدهکههمگی اهلقلم و به اصطلاح ”روشنفکر“بودند حس ستایشی داشتم، اما تنها به خاطر هدایت در جرگۀ آنها حاضر میشدم.هدایتکم حرف میزد، ولی هر چه میگفت شیرینی و تازگیایداشتکه با حرفهای دیگران فرق میکرد. آهنگ صدا و طرز تکلمش که لهجۀ اصیل تهرانی و رنگ عامیانه داشت،بهگوش من بسیار پر آبورنگو خوشایند میآمد.سیگار را باظرافتو سبکی لای دو انگشت میگرفت و دود آن را از زیر سبیل باریک زردش بیرون میداد.نگاهش از پشتعینک دارای دو حالت متضاد بود، همکمرمق و هم باحال. در نگاهش مهربانی و سوء ظن در کنار هم قرار داشت. کسانی را که دوست میداشت مهربانیاش را به جلو میآورد. در نزد کسانی که آنها را نا اهل میپنداشت، حالت چشمشبرمیگشتو تلخی و کدورتی در آن پدیدار میگشت.حالتسومی نیز در نگاهش بود و آن کماعتنایی و جدی نگرفتنبود و آن را نسبت به کسانی ظاهر میکرد که نه به آنها بدبینبودو نهخوشبین،آنهارا به چیز چندانی نمیگرفت و من اینحالت را در او نسبت به بعضی از معاشرانش نیزدیدم.
پس از آنکه آشنایی ما کمی بیشتر شد،ترجیح میدادمکهبرایدیدن او به دانشکدۀ هنرهای زیبا که گاهی به آن سر میزد و یا به خانهاش بروم. اطاقی در خانۀ پدری خود داشت، در خیابان روزولت، بالاتر از دروازه دولت،که آنزمانخاکیبود.معمولاً بعدازظهرها تا حدود چهار و پنج خانه بود. احتیاجی به گذاردن قرارقبلی نبود. از امیرآباد راه میافتادمو حدود ساعت سه به آنجا میرسیدم.درخانه را کسی بازمیکرد.میگفتم با آقای صادقخان کار دارم و مرا به اطاقاو راهنمایی میکردند و پشت در انگشت میزدم و او خود در را باز میکرد.شاید از پشت پنجره دیده بود که مهمانیبرایشآمده.چند باری که این طور به دیدن او رفتم، هیچ بار نبود که لباس پوشیده و آماده نباشد.به نظرم عادت نداشت که بعدازظهرها بخوابد، حتی بعدازظهرتابستان. محجوبانه روی یکمبل کنار میزش مینشستم و او خود روی صندلی پشت میز جای میگرفت.توی اطاقش دو قفسه کتاب بود و میز و صندلی و تختخوابش و یک صندلی راحت برای مهمان. در اینجلسهها دوبهدو که ساعتی یا بیشتر طول میکشید، من انتظار داشتم که حرفهای جدیای از زبان او بشنوم،ولیزیاد پیش نمیآمد.با این حال،حرفهایش گاهبهگاه خیلیجدیتراز جلسههای کافه فردوسی و ماسکوت بود.من از او سؤالهایی میکردم که شاید بعضی از آنها هم به نظرشکودکانه میآمد، ولی سعی داشت که با مهربانی جواب بدهد، ولو به شوخی.یکباریادم است از او پرسیدمکهکافکاچند سال داشت که مرد. گفت چهل و یک سال.گفتم چه زود.گفتدو سالش هم زیاد بود! از نوشتههای خودشازاومیپرسیدمکه میل نداشت به آن جواب درستیبدهد. هرگز ندیدم کهاز کسی بد بگوید.گاهی با ادای یک کلمه یا بالا انداختنشانه نشان میداد کهنسبتبهکسی که حرفش پیش آمده بیاعتقاد است یا حس تحقیردارد، ولی بدگویی نمیکرد. در میان معاصران، آنچه یقین دارم، آن است که به دهخدا و بهار عقیده داشت. تنهاکتابیاز خودش که در اطاق موجود داشت، رباعیات خیام بود.نسخهایازآن را با همان لحن طنزآمیزشپشتش نوشت”به شاعر ناکام آقای. . .“ و به من هدیه کرد. ایننسخهچون در اطاق من سوخت، نسخۀ دیگری از آن بهمن داد،باهمانپشتنویسی،و آن نیز در طی نقل و انتقالها گم شد.
برجستهترین خاطرهای که از هدایتدارم، مربوطبهشبی است که در امیرآباد مهمان من بود.من در امیرآباد کهکویدانشگاهبود زندگی میکردم و چون تابستان بود، همۀ دانشجویان تختخوابهای سفری-که از سربازهایامریکاییبهما رسیده بود-بیرون میگذاردند و در هوای آزاد میخوابیدند. شبی هدایت را بهآنجادعوت کردم.حسن قائمیاننیز با او همراه بود.نزدیک غروب از شاهرضا اتوبوسامیرآباد گرفتیم و راهی شدیم. هدایت در کمال صفا و خوشرویئی در کنار دانشجویان، که مسافران پر سرو صداییبودند، نشست. به نظرم در میان آنها کسی نبود که او را بشناسد. بهامیرآباد که رسیدیم من مقداری سورسات و مشروب که تهیه کردهبودم آوردم. آمدیم و در همانهوایآزادروی زمین نشستیم. برحسب اتفاق، شب مهتابیای بود. سهبهسهبودیم.بزم خیامیایبود، در مهتاب. آنها نرمکنرمک مشروب میخوردند. هدایت از فضای باز و دامنۀ گستردۀ نیمهوحشی امیرآباد که به کلیبا شهر متفاوت بود خوشش آمده بود.پسازساعتی، قائمیانخوابش گرفت و برروی یکی ازتختخوابهایمتعددیکهدر آنجا بود دراز کشید،ولیهدایتهمانطور نشسته ماند. شب زیبای تأملانگیزی بود.او سرش گرم شده بود و طیدو ساعتی که همینطور منو اوماندیم، نخستینباربودکه دیدمحرفهای جدی زد: اززندگیو مرگ و نویسندگی و طبیعت،قدری از خودش و چیزهایی که دوست میداشت. نزدیک سیسالاز آن زمان گذشته است و منحرفهای او را فراموشکردهام.همین اندازه میدانم که اوراهیچگاه مانند آن شب ندیده بودم و ندیدم.شب روی یکی از همانتختخوابهاکه از پیش آماده کردهبودمبایک ملافه خوابیدو صبحآنها را تا شهربدرقهکردم.
از خصوصیات اخلاقی هدایت کسانی که با او انس بیشتریداشتند زیاد حرفزدهاند.من در اینجا به آن حرفها کاریندارم و تنهاازمشاهدۀ شخصی خودم میگویم. هدایتبا آنکه با احدی رودربایستی نداشت و در کار دوستیابی نبود و چشمداشتی در زندگی نداشت، بسیارمحجوبو مؤدب بود، یک فرد متمدن و روشنفکر نمونه، بسیارظریفو نظیف. اصطلاحهایی برای خودشداشتکه دوستانش هم از او تقلید میکردند،ولی هیچکدام به ظرافت و لطف او حرف نمیزدند. ادبیاتایرانیو ادبیاتاروپایی را خوب میشناخت و من کسدیگریراندیدهامکهایندورا آنقدر خوب با هم تلفیق کردهباشد.توجه به ادب عامیانه و افسانهها را او نخستینبار بابکرد و مقالههایش راجع به ویس و رامین و خیام پایۀ نقدتحلیلی را گذارد. آثار بزرگ فارسی را بسیار دوستداشت.گاهی که شعر زیبایی از حافظ یا دیگری خواندهمیشد و یا خودش میخواند، با آن اصطلاح خاص خود میگفت:”وحشتناکه،“ یعنیاز حد عالیبودن در گذشته است. از مهربانی او هر آشنایئی حکایتی دارد.من آنچه دربارۀ خودمدیدم میگویم. من به فکر افتاده بودم که برای ادامۀ تحصیلبهخارجبروم، از جمله انگلستان را در نظر داشتم.شنیده بودمکه دکتر محمود صناعی که در آن زمان سرپرست دانشجویاندر لندن بودبهتهران آمده و میخواستم اطلاعاتی راجعبهوضع تحصیل در انگلستان بپرسم و چون خودم با دکتر صناعیآشنایی نداشتم، از هدایت خواستم که وسیله این آشنایی قرار گیرد. او با تلفنقرارگذارده بود و خودش مرابرداشتو برد منزل دکتر صناعی.ساعتی نشستیم و من حرفهایم را زدم و جوابهایم را شنیدم.با آنکه عادتاً هدایت از این مسائل روزمرهو دیدوبازدیدها گریزان بود، با چنان لطف و علاقهای اینکارراانجام داد که برایم باورکردنی نبود.کسانی که هدایترا خوب شناختهاند میدانند که همین عمل ساده از جانب او چقدر میتوانست قیمت داشته باشد.
اندکی پیش از رفتنشبهاروپا (همانسفر بیبازگشت) او را دیدم. با همان شوق کودکانه که گاهی در او پیدا میشد، کاغذی به مننشان داد که تصدیق طبیب بود و گواهی میکرد که صاحب ورقهبیمارینوراسستنی(Neurasthenie، آشفتگی اعصاب) دارد و باید برای معالجه به خارج برود و بهاتکاء همان ورقه ششماه معذوریت گرفتهبود. اتفاق عجیب این بود که درست روز اولی که من به پاریسرسیدهبودم-اگر اشتباه نکنم روز 5 اسفند 1329-به هدایتبرخوردم. حدود ساعت 10 صبح بود کهمن و سیروسذکاء از هتل پانتئون، که نیمشب همان روز در آن منزلگرفتهبودم، بیرون آمدیمکهبرویم به سیته اونیورسیتر (باشگاهدانشگاه). وارد مترو لوکزامبورگ که شدیم، دیدیم کههدایت توی صف ایستاده،برای آنکه بلیط مترو بخرد.منجلو رفتم و سلام و علیک کردم.با تعجب دیدمکه خستهتر و کمحوصلهتر از همیشه است. نوعی گرفتگی خاص در سیمایشبود.چند کلمهای رد و بدل کردیم و از هم جدا شدیم. یکبار دیگر، چند هفته بعد، در سفارت ایران به اوبرخوردم. من داخل میشدم و او بیرون میآمد. سلام و احوالپرسیکردم.همان حالت کدورت و فسردگی در او بود.پیشاز آن هرگز او را مثل این دوبار ندیده بودم.مانند آدمهایدلکندهاز همه چیز . . . و دیری نگذشت که در روزنامۀ لوموند خبر کوتاهی خواندم که”صادق هدایت شاعر ایرانی، در آپارتمان فلان . . . با گاز به زندگی خود خاتمه داده است.“ اینکه نوشته بودند شاعر ایرانی، آیا ناشی از کمبود اطلاع بود و یا حقیقتی بود که ما هموطنان او را به آنحقیقت نمیشناختیم؟بعد که به فکر فرو رفتم دیدم کهپربیراهنگفتهبودند.او شاعر بود، هرچندبهمصداقجسمانی کلمه شعر نسروده بود، ولی چه کسی حساستر و تیزبابتر و خوشگوتر و شکنندهتر از او؟
در میان معاصران ایران، من از هدایتبیشترازهر کس دیگر چیز آموختهام. نوشتههای او و شخصیتاوبهمن آموخت که
از ابتذال بیزاری جویم.
تعینها و مقامهای دنیایی و دیوانی چشمم را نگیرد و برای هر کسی به خاطرخوداوارزش قائل شوم، نه برایمقامی که دارد.
ایران و اجتماعایران و زندگی را به حقیقتی کهدر وراء ظاهر دارند بشناسم و هدایت،کلید کارگاه پشتصحنهها را بهدستماداد.
زهر بدبینیای را که در نوشتههای هدایت هست با چشمتفاهم مینگریستم، ولی هرگز به آن ربوده نشدم. اینبدبینی تا همان حد مرا کمک کرد کهازبلایبلاهت خوشبینیتام در امان بمانم و در فکر خود چاشنیای از هردوحالترا نگاه دارم.
ایرانی را که از دیدگاه هدایت شناختم، ایرانیژرف و غمآلود و دوستداشتنیاست.
ازطریق او به غنای زندۀ فرهنگ عامه پی بردم.
کسروی بیآنکه از پیروانش باشم، چند سالی از خوانندگانشبودم و بیآنکه با بسیاری از نوشتههایش موافق باشم، برندگی اندیشه و بتشکنیهای او راتحسین میکردم. هنوز اوائلدورۀ دبیرستان بودم که با نوشتههای کسرویآشنا شدم.یکی از دوستان من که چند سالی از من بزرگتر بود و با جریانهای ادبی روز آشنایی داشت و مجلۀ پیمان را مشترکبود، بامن از کسروی حرف زد و چند نوشتهاش را به منداد که بخوانم بعد،روزنامۀ پرچم نیز شروع به انتشار کرد که میخواندم. از همان آغاز، تازگی فکر و شهامت بیانش مرا ربود. هنوز در یزد بودم که نامهای برای او نوشتم و در آن از او پرسیدمکه آیا شما با همه شاعران مخالفید و یا آنکه کسانی را استثنا میکنید؟روی کارتی دو سه خطجوابداد، با همان انشاء خاص خودش،که تنها استثنا فردوسی است،برای آنکه”یاوهگو“ نبوده و قومیت و زبان و تاریخ ایران را زندهکرده-همان عقیدهای که پیش از او میرزاآقاخان کرمانینیز ابراز کرده بود و بعد با آن آشنا شدم.
چون به تهران آمدم (1323)، از قضای اتفاق یکی از همشهریهای من توی چاپخانۀ او کار میکرد، درکوچهایازلالهزار، و من گاهبهگاه به دیدناینآشنابه چاپخانۀ پیمان میرفتم.دو سه بار در آنجا کسروی را دیدم، بلند و باریک، با سیمای جدی و احترامانگیز چون وارد میشد ”پاکزی“میگفتو وقت رفتن”بدرود .“به همۀ کارگرانچاپخانه و روزنامۀخودنیز یاد داده بود که همین اصطلاحها را به کار برند و به جای سلام و خداحافظی”پاکزی“ و ”بدرود“ بگویند. کارگرهایچاپخانههم به مکتب او گرایش پیدا کرده بودند یا چنین وانمود میکردند.
شبی از شبها به خانهاش رفتم که در یکی از کوچههایحشمتالدوله واقع بود.در آنشب، ”نشست“ هفتگی داشت و چند تن از”پاکدین“ها گرد او بودند. کساندیگری نیز که نسبت به فکر او کنجکاوی داشتند نزد او میرفتند. ساعتی نشستم. با لهجۀ آذربایجانیو اصطلاحهایخاصخود شمرده و شیرین حرف میزد. نگاه در چشم مخاطبنمیدوخت، مصمم سخنمیگفت، و میتوانستدر شنونده اثر بگذارد.
به خواندن نوشتههایش ادامه دادم.بعضی از عقایدشبه نظرمعجیبمیآمد و بعضی دیگر ناپذیرفتنی. بااینحال، با علاقهمندی و کنجکاوی دنبال میکردم. آنجا که خراب میکرد، انکارمیکرد، آسانتر بر دل مینشست،ولی چونخود او درصدد برمیآمد که چیزی بهجایشبگذارد، آئینیبیاورد، لحن پیامبرانه به خود گیرد یا زبان”بپیراید،“ رمانندهمیشد. چند سال بعدکه قدری پختهتر شده بودم، روی نوشتههایش برگشتم، نظریاتش جز در مواردیکهخرافههارا میکوبید،به نظرم عاری از استواری آمد و نحوۀ استدلالشسادهلوحانه. از ریشههای روانی شعرو هنر و داستان بیخبر بود.با آنکه مورخ بنامی بود، منشاء اجتماعیای را کهموجبپدیدآمدن عرفان ایران شده بود از نظر دور میداشت. گذشته از اینها، خود، به نوبۀ خود، به چالههاییمیافتاد کهنظیر دیروزی آنها را به باد انتقاد گرفته بود، یعنیچالۀ ”باورسازی. “ گاهی نیز چنین استشمام میشد که انتقادهایش از بعضی کینهوریهای شخصی مبری نیست.
با این حال، منکسروی را یکی از مردان برجستۀ عصر خود میدانم. در مجموع، بایدتأثیرمثبت اندیشههایشرا در نظر گرفت و ازجنبههایغیرجدیو آئینآوری و زبانسازیاش گذشت.چنانکه میدانیم، پاکدینی کسرویشکستخورد و با خود او رفت، دورۀ آئینگذاری-به صورتی که او درپیشگرفته بود-به سر آمدهاست، و نیز بهسببآنکهبرخلاف گرایشهای طبیعی انسان حرف میزد. در میان فقر شخصیت که ما داشتهایم، شخصیت کسرویجلوۀ خاصی داشت. درستو صریحو شجاع بود، صفتهایی کهدر میاناهل قلم کمیاب شدهاست.
تأثیری که کسروی در مننهاد،تا حدی مانند هدایت، توجه به نگرشی غیرمتداول بوده، در حالی که همهبهطرز مشخص یا در جهتخوشامدعوامو قدرت میاندیشیدند و خلاصه بهراه کوفته شده گاممینهادند،او راه دیگریدر پیش گرفت که ناهموار و مخاطرهآمیز بود.حرفهایش، ولو شخص همهآنهارا نمیپذیرفت،تأملانگیز بود.سررشتهایرابرای دیدگاههایتازهبهدست میداد.درس دیگرکسروی به من، مقداری استحکام روانی و جدی بودن بود.
چون تاریخ فکر معاصر نوشته شود، باهر دیدی که باشد، کسروی درآنمقامنمایانیخواهدداشت.این راهمباید گفتکه جبههگیری وی واکنش طبیعیای بود در برابر دکانداریو افراطکاری کسانی که ادب و فرهنگو عرفانایرانرا در خدمت سیاستبازی و نفعپرستی و حتیدریوزگینهاده بودند.چونچنین بود، نمیشد تا حدی با کسروی همدلینداشت.
س. شرحی دربارۀ نویسندگی، موضع اجتماعی و نوشتههای خود بگویید.
ج. چنانکه میدانید، کار را از شاعری آغاز کردم. ده دوازده ساله بودم که چیزهایی به نام شعر به هم میبافتم، بهسبک قدیمیها.تنها پس از آمدن به تهران تغییر جهت دادم و به سرودن شعرهایی پرداختم که آن زمان”نو“ حسابمیشد. بعضی از این قطعهها در سالهای 1325 و 1326 در مجلۀ سخن نشر شد.گمان میکنم که من در آن دوره جوانترین همکار سخن بودم. پس از آن، همۀ اینشعرهادر مجموعهای انتشار یافت که گناه نام داشت و بعدچشمه. ولی از بیست سالپیش به این سو دیگر هرگز نخواستهام که شعرهایمتجدیدچاپ شود. چون برای ادامۀ تحصیلبه فرانسه رفتم، به ارزش و قدرت نثر پیبردم.یکی از علتهایی که شعر را کنار نهادمو به نثر روی بردم همین بود.علتهای دیگریهمداشت کهجای دیگربهآنها اشاره کردهام و تکرار نمیکنم. از سال 1335 به این سو دیگر شعری نگفتهام. پس از بازگشت از اروپا، همکاری من با سخن از سرگرفته شد(سال 1335) و چند داستانو مقالهدر آن نشر دادم و از آن، پس دیگر با این مجله سروکاری نداشتهام.
دو سال بعد (سال 1337)، همکاری منظم من با یغما آغاز گشت که تا امروز ادامه دارد، هرچنداین اواخرلنگلنگانشده است.همکاری من و یغما نزدیک هجده سال کشیده استو سالهای بسیار باروری را پشت سرنهاده که از آن گرمتر نمیتوان تصور کرد. در آن زمان، مجلههایپُرخوانندهترو پُرزرق و برقتر بود، ولی من یغما را انتخاب کردم. برای آنکهآن را نشریه قانع و نجیب و منزه یافتم. چند سالی هرچهمینوشتم از آن یغما بود.در آن سالها،یغما مجلۀ سرزندهو آزادهایبود و با همان اوراق معدود خود توانسته بود در زمینۀادب و فرهنگ و فکر ایران مرجعیتیبرای خود ایجاد کند. طی چندین سال،عصرهای یکشنبه چند تنی بودیم کهدر دفتر مجله جمعمیشدیم،از جمله مرحوم سید محمد فرزان، استاد علی محمد عامری، استاد احمد راد، دکتر سید جعفر شهیدی،آقای عباس شوقی و خود آقای یغمائی.چند کسی دیگر هم گاهبهگاه سری میزدند.جلسههایبسیار گرم و پُرلطفی بود. چند تن از اینان نهتنها از لحاظ علمی،بلکهاز جهت اخلاقی نمونههای کمیاب بودند و میتوانستند برایمن که جوانتر بودم،سرمشق باشند.
من به مجله یغما بسیارمدیونم و از شخص استاد حبیبیغمائی سپاسگزارم، زیرا سالهای دراز مأوای خوشایند و اطمینانبخشی به قلم من ارزانی داشتند.در این چند سالاخیر، رابطه من با یغما به گرمیسابقنبوده است.به نظر میرسد که سیر ناموزون روزگار و تجربههای تلخ زندگی یغما را مصلحت اندیشتر کرده و اعتماد به نفس او را کاهش داده. بااینحال، من بنا به انس و عهد سابق، اینرشته را نگاه داشتهام و در ارادتم نسبت به حبیب یغمائی خللی راه نیافته و همت و بردباری او را که دست تنها توانسته است نزدیک سی سال اینمجله را ازشیبو فرازها بگذراند تحسین میکنم.
مجلۀ دیگریکهدرطی این پانزده سال اخیر شش هفتمطلب به آن دادهام راهنمای کتاب است که البته با اینمقدار و به اینصورت نمیشودنامشراهمکاری گذارد! بعد از یغما، نگین است کهاز ده دوازده سال پیش به این سو با آنهمکاری داشتهام. این همکاری با آنکه چندان منظم نبوده،هرگزقطعنشدهاست. به نظر من نگین مجلۀ پاکیزهای است که در گرایشهایی که به جانب موضوعات نو داشته، با صداقت و متانت عمل کرده است. در امر نوشتن و نشر دادن، اینسؤال”آیا تو چنان که مینمایی هستی؟“ خیلی اهمیت دارد و و از این بابتاز نگین خیالم راحت است و از آننیز سپاسگزام که همواره نوشتههای مرا با خوشرویی چاپکردهاست.
بانشریۀ دیگری همکاری نداشتهام. بعضی از نوشتههایمن در مجلههای مختلف نقلگردیدهاستکه اکثر آنها بیاطلاع من بوده و چون گاهی قید نمیکردند که مطلب را ازکجابرداشتهاند، مرا ناگزیر بهاعتراض میکردند.توقعم این بود که لااقل ذکر مأخذ بشود تاوضعهرکس روشن باشد که با کجا و چه کسیهمکاری مستقیم دارد. آنچه نوشتهامو کتابهاییراکه نشر دادهام گوناگونبوده است.این بدان معنا نیست که خود را صاحب تخصصهایمختلفمیدانم، به هیچوجه. من در هیچ زمینهای تخصصندارم و آنچه مینویسم بیشتر ناشی ازاستنباطاستتا استقصا. در دو زمینه بیشتر کار کردهام که البته این دو باهمارتباط تامدارند:یکی ادبیات و فرهنگ که موضوع درسهایمدر دانشگاه تهران است و دیگر مسائلاجتماعیو انسانی. از زمانی که قدری بلوغ فکری پیدا کردهام-حدود بیست و پنج سال پیش به اینسو-ایندو سؤال در برابرمقرار داشته است: یک ایرانی کیست؟یک انسان کیست؟ نخستین آشناییمنبا مسائل جدی جهان از کتاب پیروزی آیندۀ دموکراسی اثر توماسمان آغاز شد که آن رابه عنوانپایاننامه لیسانس حقوق خود در سال 1328 ترجمه کردم و مؤخرهای هم برآننوشتم، چاپ امیرکبیر. نوشتههایم در شانزده کتابجایگرفتهاست و چهار هزار و چند صفحه میشود، چهارکتابهم ترجمهکردهام که مجموع آنها میشود بیست.[5]
از لحاظ صورت آرزویم اینبودهاست که شیوا بنویسم، نمیگویمتوفیقیافتهام، میگویمآرزوداشتم. یکی آنکه چون شاعری را ترککردهام، دوست دارمکه آن مقدار نیاز و مایۀ شاعرانهای را که دارم درنثرگذاردهشود. دوم آنکه نخواستهام ازسنت ادبی ایران ببرم و سنتادبی ایران، حتی در نثر، بار شاعرانه دارد. آنچه در اینجا اسمش را شیوا میگذارم، منظورمبیان نافذ و مؤثراست.لفظ از معنی جداییناپذیر است و معنیهرچهباشد،تنها لفظنافذمیتواند آن را بهجلوهآورد. نمیگویم که همۀ مفاهیم زندۀ امروز از طریق بیان شیوا در دنیا نفوذکردهاند، ولی این اعتقاد را دارم کهمفاهیمیکه توانستهانددایرۀخواصوعدۀ معدود را بشکافندو بهمیان بسیارها راه یابند، چنین خاصیتی داشتهاند.
از لحاظ معنی، همانگونه که اشاره کردم، انسانو انسانایرانی برایم مطرح بوده است. نهفلسفهایدرکاراست،نهجهانبینیخاصی،تنها حاصل تأملی است،بازتاب خواندهها و دیدهها و دریافتههایم. بهعنوان کسی که بر سر چهار راه نشستهاست، کوشیدهامتا از نظارۀ جریانهایی که گرداگردم میگذردغافلنمانم:گفتمچهارراه،زیرا معتقدم که من و همسالانم در یکی از حساسترین-اگر نگویم حساسترین-دورههایتاریخ زندگی میکنیم. من خود را در معرض جاذبۀ چهار قطب میبینم: قدیم و امروزو شرق و غرب. یعنی در واقعمعجون و ترکیبی از چهار عنصر گذشته و حال و سنت و صنعت. در میان این چهار عنصر متغایر کوشیدهام که نقطۀتعادل و سامان فکریای بیابم.این سامان فکریشایدبه دستآمدنی نیست، ولی میتوانم بگویم که خود جستجویش برایمهم مقصد بوده است و هم راه. از گذشته به اکنون و از شرق به غرب رفت و بازگشت میکنم.
درهیچمکتب وایسمی متوقف نگشتهام و هیچ طریقت و شریعتی بیچونوچرا و به تنهایی مرا در برنگرفته است.حتیکسانی که نسبت به آنها احترام دارم چونمولوی، تولستوی،نهرو و غیره تنها قسمتیازاندیشههایشان را پذیرفته و یا دوست داشتهام. میتوانم بگویم که هم مادی اندیش هستم و هم معنی گرای، هم مقداری ازدکارت را قبول دارم،هم مقداریازشیخاشراق را،همچیزهاییاز مارکس را میپذیرم و هم اجزایی از عرفان مولانا جلالالدین را،هم قدری آرمانگرای (ایدئالیست) هستم و هم قدری واقعپسند (رئالیست). هم به قدرتو حقانیت علم معتقدم و هم بیم دارماز اینکه علم سرنوشتبشر را به تنهایی در دست گیرد.
آنچه معماری اندیشه مرا تشکیل میدهد،مخلوطی از ایرانی و فرنگی است.ولی هرچه بیشتر در سن پیش میروم، گرایشمبهآثار قدیمایران بیشتر میشود و حکمت و فرزانگینهفته در آنها را زندهتر و استوارتر میبینیم.در دنیای پرتبو تاب کنونیکه از هر سو بحران و آدمکشی و خشونت است، شاهکاریهای ادب و فرهنگگذشتۀایرانپناهگاه آرمانی زندهای است،همچنین بارویی است در برابر حرض و ابتذال و سبکمایگیهایی که از درودیوار میبارد.اینها چکهچکهاز سرپنجۀ قرون چکیدهاند،و پدیدآورندگان آنها در میان اخلاصو ایمان، در میان ایثار بهآنهاهستی بخشیدهاند و ایندر حالی که سیل اشک و خون و آه و قهقهه و عربدهها در مسیر تاریخجاری بوده است.ولی البته باید عناصر زندهرا از میان آنها بیرونکشید و با امروز مطابقتداد. بااینحال، اعتراف میکنم که فرهنگ مغرب زمین و بینش به سبک غرب چشم مرا به روی این گنجینۀ بزرگفرهنگی خودباز کرده است و امکان مقایسه به من داده استتا غنای آنرا بهتر دریابم.
در امر نوشتن شاید با کلافی خریدار یوسف شدهام، ولی بههرحال من نیز خریداری بودهام و هرچه داشتهام و نداشتهام در بهای کلام دادهام. منظورم آن است که کلاممقصدو مقصود زندگی من شد و خوشبختی و بدبختیای را کهدارم از آن است.خوشبختانه نسبتاً زود پیبردم که هرکسی زندگیدر راهی-و شاید همان یک راه-میتواند وجود خود را بشکفاند و من دراوضاع موجود تنها راهی را که در برابر خود میدیدم”نوشتن“ بود. میدانیم که در یک تقسیمبندی کلی، مردم بر دو نوعاند: آنان که گرایش به کردار دارند و آنان که گرایش به گفتار؛ البته این را نیز میدانیم که گفتار منشأ کردار میشود. من هرگز خود را در کردار نیازمودهام، یعنی نخواستهام و جو مناسب برای خود ندیدهام کهطالب مشاغلاجرایی گردم. بنابراین، نمیدانم کهاگر در وضع مناسبی خود را میآزمودم، چه میشدم. بههرحال، این در را بهرویخویشبستم و به”گفتار“ روی بردم. در نتیجه، دنیایمناین شد که هرچه در زندگیمن قرار میگیرد آن را به ”کلام“ ترجمه کنم، یعنی به آنبازگردانمو پیونددهم.بنابراین، میتوانم گفت که هیچچیز را به تنهایی درنمییابم، هرچیزی خود آن است به اضافۀ کلام، یعنی عشق به اضافۀ کلام،سیروسیاحت به اضافۀ کلام، کوهنوردی بهاضافۀکلام، برخورداری هنری به اضافۀ کلامو غیره. من دیگر دریافت خالص ازدنیای خارج ندارم؛ هرچه را مییابم و میبینم، از راهرو کلام میگذرانم تا به وجود خود وارد کنم. هرچهرابه عالم کلمه آوردهام، واقعیتدومی یافته است و این واقعیت دوم استکه شریکزندگیمن بوده و از آن رویش گرفتهام. برای من کلمه رابط با دنیای خارجاست و میتوانمگفتبیآن، معنی و جهت زندگی را از دست میدهم. و باز به همین علت است که جز در میان زبان فارسی و ایران، هیچجا امکان زندگی برایم نیست.
جامعهای که طالب آن بودهام، متأسفانه مقداریجنبۀآرمانی دارد.میتوان آن را”سهل و ممتنع“ خواند. تاکنونچنان بوده است کهبرابریو عدالتو آزادی، خیلی کمتر از آنچه در ایسمها جای گرفتهاند، واقعیت وجودی بیابند. نمونههای عرضهشدۀجوامع دموکراسی غربی و کمونیسم-کهدو نمونۀ اصلی دنیای امروز هستند-هریک عیبهایخاصخوددارند.هریک،البته دارای مزایایی نیز هست، ولیعیبها چنان بوده که هردو را ضدانسانیکرده.جامعۀمورد آرزوی من آن بوده است که مقداری از این،مقداریازآن و مقداری نیز بهرهور از فرهنگ مشرق زمین باشد. برای ایران،فیالمثل،چنین میخواستهام که بتواندخصایصخوبفرهنگی خود را نگه دارد و نیم دیگرش را از جنبههای خوب فرهنگی علمی شرقی و غربی هر دو بارور سازد و سامان نو زندگیخودرا بر این پایه بگذارد.ایرانیکه بخواهد تنها با فرهنگ گذشته و به سبک گذشتهاش زندگیکند تصورناپذیر و ناممکن است و ایرانی که بخواهد از روی الگوی خالص یکی ازدوجبهههای اروپایی به راه بردهشود،به نظرموحشتآورمینماید و از این هردو وحشتآورتر آن استکهنیمۀ بد ایرانی با نیمه بد فرنگی جمع شود. این انسان شرقی-غربیچهکسی است؟نیمۀ شرقیاش آزادگی است و اصالتفرد، و نیمۀ غربیاش آزادیاست به معیار تمدن غرب و اصالت جمع.مسئلۀ امروز آن استکه راهی جسته شود تا فرد خار راه منافعجمعنباشد و جمع فرد را در خودمضمحل نکند. آیا شدنیاست؟چندانامیدوارنیستم. ولی اگر نشود، سیمایآیندۀجهان تار و مبهمخواهد بود. میدانم که کسانی که پیرو قواعد جزمی هستند-چهچپ و چه راست-به منخواهندخندید،ولی این احساسیاستکه دارم و نخواستم آنراپنهان کنم.
همۀه آنچه را که تاکنون نوشتهام، از کیسینجر تا کریستینکیلر و ازناصرخسرو تا هدایت، بر مدار اینفکربوده؛ اینفکرکهمیان جمع و فرد و آزادگیو آزادی و مارکسو مولوی رشتۀ پیوندی یافته شود. در نوشتهام هرگز این نظر را نداشتهام کهچهدسته و طبقهای آن را میخوانند.اعتقادمآنبودهکههرچهاز درون راستبجهد،همان بر نشانه خواهد نشست.شکار خواننده نکردهام و مانند”دستفروشها“ بر در خانهها نکوفتهام. خوانندگان مندرمیانهمۀ طبقات مردم ایرانبودهاند:از دانشآموزتامردهشتادساله،اززن خانهدار تا استاد دانشگاه،از چپرو تا سنتگرای. من در درجۀ اول برای ”فارسیزبان“ نوشتهام.
س. آیا خود را کسی میبینید که خوشبخت زندگیکرده است؟ و به نظر شما خوشبختی چیست؟
ج. این حرف سلن یونانی هنوز همۀ اعتبار خود را دارد که به کرزوس گفته بود: ”تا کسی نمرده است نمیشود گفت که خوشبخت است.“[6] تا اندازهایمیتوانقبولکرد که خوشبختی از انسان به انسان فرق میکند. درست استکه ظواهر زندگیهایی به هم شبیه است،ولی درونها به همشبیه نیست، ولو دیگران او راخوشبختپندارند. استنباط شخص من این است که خوشبختی مربوط میشود به نوع و میزان جذب ما از زندگی، هرچه بیشتر و بهتر جذب کنیم، خوشبختترهستیم.منظورم مواهب زندگیاست،ازطبیعت،از روابط اجتماعی،از هنرها،از کردارها، خلاصه از همۀ آنچه بتواند انبساط و تحرک در درون ما ایجاد کند. این انبساط و تحرک درون حاصلمیشوداز ساعتهایسرشار و بارورزندگی، ساعتهای شکفته و برافروخته، و اینساعتها هرچه تکرار و تداوم بیشتر داشته باشند، زندگیدلپذیرتر میشود. موضوع برمیگردد به این دو نظر قدیمی که برحسبیکی، خوشبختی را در گرو داشتن هرچهبیشترآرزو میدانستند که کامیاب میشو، و برحسب دیگری، سعادت را در ترکآروزها میشناختند (نظر بودائی و عرفان ایران). اصل جذب مواهب و انبساط درون را که گفتم، تا حدیتلفیقی است ازایندو،زیرابه گزینش آروزها میپردازد و از میان آنها آنچه را که طبیعیتر،انسانیتر و پاکیزهتر است برمیگیرد و بقیه را رها میکند.پس در یک کلمه میتوانمگفت که خوشبخت تاآنجاکهدر اختیار فرد است، هنر ترک و طلب است، اینکه انسان بداند که چه بخواهد و چه نخواهد.
اکنون بیایمبر سر خودم. اگر بعضی مشکلها و پَربستگیها نبود، شاید خیلی قویتر و سرشارتر زندگیمیکردم، ولیتا همین مقدار هم بر سر هم خود را کامیاب میبینم.نخستباید از دو حسن اتفاق یاد بکنم که از بابت آنها از بخت خود شکرگزارم: 1. اینکه در سرزمینی چون ایرانبهدنیا آمدهام و زبانم زبان فارسی است؛ 2. اینکه درست در این دوران به دنیا آمدهام و نهجلوتر و نه بعدتر.
این که گفتم از ایرانی بودن خود خوشوقتم، از بابوطنپرستی کور کورانه یااحساسات بیمزه نیست، حکمتیدر آن است.در میان همه کشورهایی که در آسیا دیدهام، بهنظرم ایران از همه جامعتر است،از لحاظ آب و هوا،موقعجغرافیایی،طبیعت و غیره. نخستآنکهطبیعت ایران را دوست دارم: با هوای خشک،کوهستان، بیابان،کویر، آسمان صاف،رنگ خاک،آبادیهای کوچک و جویهایآبش. اما آنچه دلبستگی واقعی به یک سرزمین را ایجاد میکند، خصوصیاتتمدنیو فرهنگی است. ایران از لحاظ جغرافیایی موقع ممتازی دارد. بر سر چهار راه چهار تمدنشرقی و غربی و شمالی و جنوبی قرار گرفته که از هریکتأثیری پذیرفته و از این وزشهایفرهنگی فرهنگ خاصی برای خود پروردانده است. جریانها و حوادثی که در طی سه هزار سال یا بیشتر بر این کشور گذشته، عمق و معنا و حزن و رنگارنگیای بهتاریخ و گذشتۀه او بخشیده کهشایدکمنظیر باشد.
و اما زبان فارسی. نظر من این است که بزرگترینسرمایهای است که ایران داشته و برای او مانده است. من بهداریوش و کورش نمینازم، ولی به زبانفارسیو فرهنگایران مینازم و این را نعمتی بزرگ میدانم کهزبانمادریمن فارسی شده است و این به سبب غنای انسانیای است که در بعضی از آثار ادبی و فکری آنوجود دارد.
و اما زمان را چرا گفتم؟ این همان است که به آن اشارهکردم و گفتم که خود و همزمانهای خود را کسانی میبینم که در یکی از حساسترین دورههای تاریخ ایران زندگیمیکنیم: نمیگویمبهترین، میگویم حساسترین. ما نسلکنونی”واسطهالعقد“ گذشته و دوران حالهستیم و اینحال باهمۀ زمانهای دیگر متفاوت است. تنها ما این خاصیترا داشتهایم، نه پدران ماچنینبودندو نه فرزندان ما چنینخواهند بود. من که اکنون جزو مردم میانهسالاینکشورم،در یکنیمۀ عمر دو نوع زندگی آزمودهام که چند هزار سال باهمفاصلهدارند. یکی زندگی از نوع مغاکنشینان پیش از زرتشت و دیگری، جدیدترین نوع زندگی دنیای امروز.من شتر سوار شدهام، جمبوجت هم سوار شدهام. در ندوشن-که کورهدهی است ازایران-زندگیکردهام، در پیشرفتهترین شهرهایدنیا هم زندگی کردهام. اینکه گفتم ابتداییترین نوع زندگی راآزمودهام، باید بگویم چگونه. زمانی که بچه بودم، سالی چند روز هنگامبهار بهنزدچوپانهامیرفتم و در صحرا زندگی میکردم. ندوشن ناحیۀ مرتعداری بود که هر خانوادۀ متمکنی در آنچند صد گوسفند داشت و پیشۀ دامداری به سبک بسیار کهن در آن رایجبود.آغلبود و یورت و کپر که خود چوپانها آن را”مرداخانه“ میگفتند؛ گویا از کلمۀ مرد میآمد. مرداخانه، کهجای زندگی و خواب زمستانی شبانان بود، عبارت بود از کومهای به مساحت 10 تا 12 گز که از پوشال و بته و گونساخته شده بود و تیر چوبیای در وسط آنرابر سرپا نگهمیداشت. مدخل کوچکی داشت که میبایست خم شد و بهدرونآن رفت و یک پشته بتۀ به هم بستهشده به منزلۀ در آن به کار میرفت. ما معمولاً شبها زیر آسمان پرستاره میخوابیدیم، ولی شبی که باران میآمد یا سرد میشدبه درون این کپر میرفتیم. آتشقیچ تویاجاقمیسوختو از آن دود بلند میشد و منکهعادت نداشتم، چشمهایم به اشک میافتاد. برای روشنایی محوطه”چرینا“ میسوزاندند. چرینا عبارت بود از غلاف ساقه یا ریشه گیاهی که چرب بود و چونآنرا میافروختند، به اندازۀ یکشمع نور میداد. در کنار این آتش و این نور ساعت اول شبرا میگذراندیم و آنگاه، از نانیکهخودچوپانها روی سنگپختهبودند، با ماست و شیرتازه میخوردیم و سپس، همگیگرد همان اجاق میخوابیدیم. قاشقها و چمچمهها از چوبِ کارِ دست بود. آبرا از مشک میگرفتند که ازچاهمجاور آوردهشدهبودو ماست را از خیک، و ظرفها از مس بود و سگ، درست مانند سگ انسان ابتدایی، پشت در مرداخانه پوزهاش رامیاندو دست مینهاد و دلبهبیدارمیخوابید. کمتریننشانۀ مصنوعدر آنجا نبود. منشبهای متعدد را اینگونه به سر بردم و روز، سایهایرا که به دست میآوردم، سایۀ صخره و کمربود.حتی یکدرخت نبود.گاهی نیز بهتقلیدچوپانهاریشۀگیاهمیخوردم.[7] در مقابل، زندگی دیگری هم بوده است، یعنی اقامتدر ناف مراکز تمدن جدید. یک چنین تجربۀ دوگانه در فاصلهایبدین کوتاهی خاص مردم دوران ماست.
اماتنها موضوع امروز و پریروز در میان نیست. موضوع اینجا و آنجا نیز هست. اینجا همان گوشۀ شرق است که منصحنهای از زندگی کودکیام را در آن بیان کردم. آنجا دنیایپرزرقوبرقو پیچدرپیچ صنعتی است که خود را صاحب بزرگترین تمدن تاریخ میداند و سیمای زندگی و تفکریرا که عرضه میکند، بسیار متفاوت است با آنچه ما در فرهنگگذشتۀ شرقی خودشناختهایم. آیا تفاوت نیست میان دنیای شاهنامه و دنیای مجلۀ Playboy یا میان خواجه عبدالله انصاری و ژان ژنه و صدای زنگ شتر و غرشجت؟ ما نسلکنونیباید دو سر یک چنینفاصلۀ زمانی و مکانیرا در وجود خود به هم برسانیم. من خود را کسی میبینم که بر سر چهارسوی پریروز و امروز و شرق و غرب نشستهاست. اینیک موهبت استثناییاستکه باید نسبت به آن آگاهو قدردان بود، زیرا قابلیت جذب ما را از زندگی چند برابر کرده است. در”ما“ی امروز هم بیهقی هست و هم برشت، هم برصیصای عابدو هم بریژیت باردو. این تنها مای متعلق به این دورهایمکه میتوانیم شور و شهناز را به همراه بتهوون و باخ گوشبدهیم و رضا عباسی را با میکل آنژ تماشا کنیم. گذشته از این،تاریخ سی سالاخیر ایران بسیار عبرتانگیز و پرحادثه بوده و کسی که در همین سی سال ناظر جریانها بوده و چشم بازداشته، مثل آن است که عمر چند سدهای کرده باشد. بهقولبودلر”من آنقدر خاطره دارمکه گویی هزار سالم است.“ (jai tant de souvenirs que si j’avais mlle).
چون حرف ده به میان آمد، این را نیز بگویم که یکیازخوشاقبالیهایمنآن بوده است که سالهای اول عمر خود را در ده بگذرانم. ازاینرو، پیش از آن که عوارضتمدن جدید رابطۀ ما را با طبیعت خالص قطع کند، من مقداری ذخیرۀ زندگیسالماندوختم. گذشته از این، کسی که مدتیدر ده زندگی نکرده باشد، نمیتواند چنانکه باید ایران را بشناسد. تاریخ ایران با روستا و جویباره و تکدرخت پیوند خورده است. من بیرون آمدنبره را از شکم مادر دیدم و حتی در کودکی پیش میآمد که ساعتها در بیابان تنها بمانم و در شبهای ژرف پرستاره، بر پشت اسب یا الاغ سفر کنم. این دنیای جنبانو جوشانطبیعیای بود که در آن عناصر و موجودات گوناگون که همه فرزند طبیعت بودند، از زنجرهو بزمجه تا شتر و از نسیم تا خاک، در همکاری و هماهنگیبه سر میبرند. محیط پاکیزهو دستنخورده و خلوت بود و خیلی فرق داشت با زندگی دورانی که هر کسی این احساس غیرانسانی را دارد که جا را بر دیگری تنگ کرده است.
اینکه گفتم خود راکامیابمیبینم، منظورم آن نیستکه خوش زندگی کردهام؛ دوران ما با دشواریهای تلخ و دلهرهانگیزی همراه بوده است. منظورم آن است که پربار زندگی کردهام و از زمینۀ متنوع گستردهای کهدربرابرم بوده است جذب و گیرندگی داشتهام. تاحدیشبیه به آن گیاهنوک تپه که باد آن را درهم شکست، ولی در عوض هردو سویتپه را دید.[8]
نمیگویمکهمقدارزیادی وقت تلف نکردهام، و جز این نمیتوانست باشد، ولیراه جبرانش را در آن دیدم که به جانب جوهر و خلاصه قدم بردارم و از متفرق کردن خود و زوائد درگذرم. بنابراین، به انتخاب درست میزنم: کتاب، دوست، هنر، روابط اجتماعی،معاشرت، مشی زندگی، سیروسفر و . . . تنها در یک خط هستم و جز آن در هیچ مشغلهای وقتو فکر خود را ازدستنمیدهم،چه در سفر باشم و چه در خانه، چه در کلاس و چهدرکوه،چه در خلوت و چه در صحبت، به همان یک چیز میاندیشم و آن رهروی در جهتروشنبینیو دریافتاست.نمیگویم وصول، میگویم طلب وصول، یعنی که تو را میطلبم خانهبهخانه. در چنین طریق، پیروزی و شکست و پیشامدهای خوشو ناخوش مفهوم متداول خود را از دستمیدهند. اصل شکفته ماندن وجود است و قابلیت جذب، نه کسب تعیین و تمکن و نام و ننگهای رایج زمان. و بدینگونه، هر جریان نامطلوب نیز میتواند روی دیگری داشته باشد که بهرهدهنده بشود و دربرابر هر زیان یک سود قرار گیرد.
به تنها چیزی که در زندگی متکی بودهام، نیرویدرونی خود بوده است که در شیبوفرازهای زندگی مرا به جلو رانده. بههمینسبب، این احساس را دارم که در زندگی متوقف نشدهام و در جا نزدهام؛ مانند آب باریکیبودهامکه از هرجا جلوش را سد کنند، از جای دیگر سر برمیآورد و همیناندازه خود خوشبختیای است که انسان خود را در حال روندگی ببیند.
اما یک نکته باید دربارهاش توضیح بیشتر بدهم و آنداد و ستد با جامعه است که گرچه در قلمرو همان جذب داخلمیشود، شاید بهتر باشد کهآنرا تجاذب بخوانم. انسان در تنهایی و در بریدگی با جامعه نمیتواند کسبخوشبختی کند، شاید استثناهایی باشند.حتی کسانی باشند کهرضایت خود را در ضد جامعه بودن بگیرند، ولی بااستثنا کاری نداریم. اصل کلی آن است که فرد جز در کسب فیضاز جمع امکان بسط وجود و جذب خوشبختی نمییابد. در یک تشبیه ساده میتوانم جمع و جامعه را به کارخانۀ مولدبرقتشبیه کنم که هر یک از افراد چراغهایی هستند که از آنمنشعب میشوند. در هر حال، باید با رشتهای، ولو باریک، با این مرکز پیوند داشت، وگرنه روشنیجریاننمییابد و البته هر چه رشته قویتر باشد، نیرو و سوزی که گرفته میشود بیشتر است.
من آنقدرها اهل جوشش و شرکت در مجامع و گروه و مهمانی نیستم: و در مجالس خصوصی، جز درمیان دوستاننزدیک و یا کسانی که با آنها سابقۀ الفتی دارم، احساس راحتینمیکنم. با این حال، سعادت خود را در گرو پیوند با جمعمیبینم، جمعناشناس، دورافتاده و گسترده کهدردایرۀ نزدیک مردم این مرزو بوماند و دردایرۀ دورتر همۀ مردمانی که ما با آنها اشتراک افق داریم: در هند، در افغانستان، در مصر و غیره. به همین علت، مندرخیابانهای قاهرهیا دهلی بین خود و مردم کمو بیشهمان مقدار احساسنزدیکی میکردم که در خیابان نیشابور، با این تفاوت که یکحایل زبانی در میان میبود و البتهاینحایل اشکال کوچکینیست. همین موضوع زبان است که موجب میگردد که میانما و مردم خود رابطۀ تجاذب برقرار گردد و با دیگران تنها جذب. و تفاوت خودی و بیگانه نیز همینمیشود.
حتی زمانی که دور از مردم، در اطاق تنهایی نشستهام، اینهمهمۀجمع است که از پشت دیوار به من مایۀ حیات و قابلیت انسان اجتماعی بودن میبخشد. بیاینهمهمه و بی این رابطۀ مغناطیسی که از پس صدها فرسنگ ممکن است فراز آید، خود را موجود رهاشدۀ درماندهای میبینم که با هیچ فاصلۀ چندانی ندارد. اینجاست کهبازمیگردم بهحرف پیشین خود که گفتمچرا هست و نیست خود را به کلام وابسته کردهام، زیراکلامو زبان فارسی است که پدیدآورندۀ این ارتباط میشود و از بلوچستان تاکردستانو بنادرجنوب، گویی چنان میبینم کهذراتی از وجود من، مانند انجذاب غبار به جانبکانوننور، رو به رفتن میگذارد و در مقابل،گرمی و همنفسی به جانبمن میآورد.
س. بیاییمبرسر ادبیات. به نظر شما ادبیات هدف است یا وسیله؟
ج. در ادبیات، این دو از همجدانیست. ادبیات که هنر کلامی است، جزئی است از هنر و هنر جزئیاست ازفرهنگ و این هر سه هم هدفاند و هم وسیله. هدفاند، برای آنکه انسان نیازمند آن استکهموجود فرهنگی باشد. ممکن است در دورههایی موجود فرهنگی بد یا منحطی بشود، ولینمیتواند موجود فرهنگی نباشد. ادبیات بیانکنندۀ حسرت دنیای برتر و بهتر است،همان”بهشت گمشده“. و برایرسیدنبه این مقصد هدف قرار میگیرد. اما از آنجا که طبایع راتلطیفمیکند و تحرک و شور بهسوی برتری رابرمیانگیزد، وسیلهاست.
س. اگر این اصل را بپذیریم کهآزادییکی از شرایط لازم برای شکوفایی هنر و ادبیات است، پس خلق آثار ادبیغنیو پُرمایه توسط نویسندگان روسدرقرن نوزدهمچگونه قابلتوجیه است؟
ج. مفهوم و کیفیت و تأثیر آزادی رابایدقدریدقیقتر در نظر گرفت. منظور کدام آزادی است و تا چهحد؟ اکثر شاهکارهایادبیدر دورههایی پدید آمدهاند که از آزادی به مفهوم امروزیخبرینبوده است. مثلاً حافظ دریکیاز منحطترین دورههای تاریخ ایران زندگی میکرد و با این حال، این امر مانعنشدکه غزلهای خود را بسراید. من گمانمیکنم که هنرمندتاحدی مصداق این شعراستکه
پریرو تاب مستوری ندارد
چو در بندی سر از روزن برآرد
شرایط نامساعدآزادی راه را بر دادن شعار و نوشتن مقالۀروزنامه میبندد، ولیحریفادبیات نیست. آنچه دشمنادبیات و فکر هر دو است، انحطاط و آشفتگیفرهنگی است که ذوقها را کمتوقع و بنجلپسند میکند، توقع خواننده تا حد سر گرمشدنسطحیپایینمیآید و نویسنده و شاعر”شعر و نثر فطیر“ مینویسند که صادق هدایتآن را ”صادر کردن“ مینامید. کمبود آزادی بیان، اگر با انحطاطهمراهنباشد، میتواند به همانگونه که بازدارنده است، برانگیزنده نیزباشد. طبعانسانتابعقانون ”جهد و مانع“ است. چون به مانع برخورَد، نیرو در خود برمیانگیزد، مانند توپ که روی زمین سفت جکیده میکند. درست برعکس، جامعهای که به کممایگیبیفتد، حکم دُشک پنبۀ کهنه پیدا میکند که توپ از برخورد با آن وامیرود. پس همهچیز بازمیگردد به سرزندگی و قابلیت جذب جامعه و استحکام وجودی فرد.
س.ارزش یک اثرادبیدر چیست؟
ج. ارزش اثر ادبی از روی ”قوت تأثیر“ آن سنجیدهمیشود. این یک قرینۀ بزرگ است که هر چه اثر مؤثرتر بود، ارزندهتر است. ولی تأثیر داریم تا تأثیر. منظورمتأثیر پایدار، نجیبانه و گسترده است؛ مانند باران نرم که ذرهذره به جسم خاک فرو میرود و برکت با خود میآورد. ولی یک نوع تأثیر گذرندۀ رگباری داریم که همانصفت: ”چشمگیر“ دربارهاش صدق میکند. طبیعی است کهانسان به جانب اثری که مدح خواستههای او یا ذم ناخواستههایاو در آن است رو میبرد، امااینبدان معنا نیست که این یک اثر ادبی ارزنده باشد یا حتی اثر ادبی باشد.
س. آیا شکل و محتوا در یک اثر ادبی ارزشیکسانی دارند؟ اگر نظر شما این نیست، به عقیدۀ شما کدام یکدر ارزش یکاثرتأثیر بیشتری دارند؟
ج. وقتی یک اثر صفت ادبی به خود گرفت، باید دارای شیوۀخاصی در بیان باشد که صورت و هیئت خاصی به آنمیبخشد که شما آن را”شکل“خواندهاید. این هماناستکه اثر ادبی را از اثر غیر ادبی جدا میکند. تاریخبیهقی و تاریخ یمینی هر دو مربوطبه دورۀ غزنوی هستند و هر دو تاریخاند، ولی یکی ارزش ادبینیزداردو دیگریندارد، زیرا شیوۀ نگارش آن یک ارزنده است. جدا کردن”شکل و محتوا“ از هم در اثر ادبیکار درستی نیست، زیرا این دو به هم جوش خوردهاند و یکی دیگری را برمیانگیزد. صورت معنی را به بروز میآورد و معنی صورت را و ارزشادبی از وفاق این دو حاصلمیشود. از اینرو، به هیچوجه نمیتوان گفت که در اثر ادبی لفظ مهمتراست یا معنا. لفظآراسته به خودی خود مفهوم ندارد، آن را به کار میبریم تا معنی آراسته از آن بگیریم. وقتی میگویم ”آرایش لفظی“ منظورم تزئین نیست، بلکه طرز به کار بردن کلمات است کهعبارت را مؤثر و نافذ بکند. این یک اصل کلی است و تنها دورۀ معینی را شامل نمیشود. ادبیات جدید هم بینیاز نیست از اینکه نافذو رسا باشد.
س. با توجه به اینکه شما یکی از نخستین کسانیبودید که در ایران دست به نگارش مقالاتی ادبی با توجه به جنبۀ تطبیقی زدید، خوب است قدری راجع به ادبیاتتطبیقی صحبت کنید و اصولاً بفرماییدکه این ادبیات ناظر به چه مقصودی است و چه نکاتی را میتواند روشن سازد؟
ج. ادبیات تطبیقی نتیجۀ افزایش ارتباطها و افزایش کنجکاوی در دوران جدید است و ناظر به آن استکهربطهاو خویشاوندیهای فکری را در آثار ادبی بجوید. در گذشته، حتی گذشتههای دور، سفر فکر و ادراک خیلیبیش از آن بوده است که ما امروز تصور میکنیم و اقواممختلف حتی ازدوردست در همدیگر تأثیر مینهادهاندو هرچه که در نزد قومی زیبا و زنده یا سودمند بوده، خیلی زود از جانب ملتهای دیگر گرفته میشده است. ایران،به سببموقعیتجغرافیاییخود که بر سر چهارراه قرار داشته، زیاد در معرض این داد و ستد بوده است. گذشته از این داد و ستدها، مشترکات ذاتی انسانها در سرزمینهای مختلف خواهناخواه بعضیدریافتهای مشترک ادبی و هنری داشته که در آثار آنها منعکسشده است.ادبیات تطبیقی از اینداد و ستدها و دریافتهای مشترک صحبت میکند و فایدهاشآن است که دامنۀ اطلاعما رابسط میدهد،کنجکاوی ما را سیراب میکند و از طریق، مقایسۀ مارابه شناخت عمیقتر ادبیات و فرهنگ خود قادر میسازد. علاوه بر این، برای خودمنهمیشه این جنبۀ خاص شورانگیز را داشته است که ببینم چگونهمردمان مختلف در سرزمینهای گوناگون،کامها و ناکامیهاو بیمهاو دلبستگیهای مشابه داشتهاند.
ادبیات ما از همان اوستا که آغاز میشود تا برسد بهدورۀ اسلامیو شاهنامه و عرفان تا همین دورۀ جدید که با اروپا ارتباط یافتهایم، زمینۀ بسیار پهناوری برایمطالعۀ تطبیقی دارد. ادبیات تطبیقی، گذشته از ادبیات، از لحاظ بررسی تاریخ فرهنگی و اجتماعینیزمیتواندنکتههایخیلی تازهای کشف کند. نظر من این است که از این پس دید تطبیقیدرادبیات هر چه بیشتر جای دید ملی را خواهد گرفت. گسترش ارتباطها و آشنایی با آثاربرجستۀ ادب جهان خواهناخواه کار را بهاین سو میبرد.
س. ادبیات معاصر ایران راچگونه میبینید و آیا بهنظر شما نویسندگان و شعرای نوپرداز ما در راهیدرستگامبرمیدارند؟
ج. برای من همواره مشکل بوده است که راجع بهادبیات معاصر اظهار نظر بکنم، زیرا زمینه رابرای آنکه همۀ حرفها در این باره زده شود مساعد نمیبینم و نیمحرف غالباً سوء تفاهم میآورد. اینکه میگویم زمینه را مساعد نمیبینم، یک علتش آن است که موضوع درنزد هر دو دستۀ نوگرای و سنتپسند دستخوش مقدار زیادی احساساتاست. علتدیگر آن است که ادبیات معاصر( درهمۀ کشورها لااقل دو آشکوبه است و اگر حرفی دربارۀ آنزده شود، باید از لایۀ رویین و زیرین هر دو گفت و این کار مستلزمفراهمبودن مقدمات و شسته بودن راهاست. تنها چندنکتهرابه اشاره میگویم:
وقتی میگوییم ادبیاتمعاصر، تنها منظور مقداریشعر به سبک نیما و مقداری نثر به سبک هدایتنبایدباشد. چیزهای دیگری هم هست کهجزو ادبیات معاصر است.
بهنظر من، معیارهای جوانهای ما در ارزیابی آثار معاصر همیشه درست نیست. به این معنی که کمتر”ارزش“ ادبیرادر نظر میگیرند و بیشتر میرونددنبال ”شعار“ یا ”رمز“ و رمز از این بابت مرغوب استکهشخص میتواند آن را آنگونه که دلخواهش است تفسیر کند،یعنی خواستۀ خود رابهجای آن بنشاند.
بر گرد ادبیات نو تعدادیدکان بازشده استو کسانی پیدا شدهاند کهبه راست یا دروغ سنگ آن را به سینهمیزنند تا منفعتی از آن عایدخودکنند.
ادبیات نو در معرض بهرهبرداریجبهههایمتناقضاست. هیاهوراه میاندازند و گردو خاکمیکنند تا هر جبهه چنین وانمود کند که این ادبیات به نفع او کار کرده است یالااقلبه ضرر او کار نکرده است.
به طورکلی، ادبیاتمعاصردرهوایگرگومیشبه سر میبرد و من این احتمال میدهم که وقتی فضا روشن ترشد، مشتریان جوانی که میانهسالهای فردا خواهند بود، به ارزیابی گذشتۀ خود دربارۀ بعضی اشخاص و بعضی آثار خواهند خندید. این بعضی اشخاص و بعضی آثار حکم دختر همسایۀ دیروزی را دارند که توی حجاب بود و دلرباییمیکرد و جوان پُرحرارت از پس هالۀ تخیل خود اورا لعبتآشوبگری میپنداشت که دوای همۀ دردهاست،ولی اگر احیاناً به کشف او دست مییافت، میدید که این کجا و آنکجا.
من وقتی بعضی از شعرهای معاصر رامیبینمکهجوانها بر سر آنها سر و دست میشکنند و می بینم که چیزیجز ترجمۀ دست و پاشکستۀ شعرهای فرنگی نیست که مقداری آل وادویۀ ایرانیاطرافشگذاردهاند که چاشنی پیدا کندو مشتریگیر بشود، نمیتوانم از احساس تأسف و تأثر عمیقنسبت به این جوانهای معصوم و نسبت به گردش دورانیکه لنگه کفش را نعمت خدا کردهاستخودداری نمایم.
س. شما در سالهایآغاز کار نویسندگی دست بهترجمۀ چند اثر زدید که همۀ آنها، خصوصاً شور زندگی، از جمله آثار در یاد ماندنی دورۀ ما هستند.چطور شد که کار ترجمه را رهاکردید؟ و اصولاً قدری در مورد ترجمه و میزان لزوم آن برای جامعۀ ما و اولویت آثاری که باید ترجمه شود صحبت کنید.
ج. از این چند ترجمه لااقل دو سه تا مورد پسند خودم نیست، زیراآنها رادوست نمیداشتم و با بیمیلی انجامدادم و کاری که با بیرغبتی انجام گیرد، نتیجهاش معلوماست. کتاب شور زندگی در میان ترجمههای من از همهمعروفتر شده است. آنرادوستداشتم، ولی ترجمهاشچندان مورد قبول خودم نیست، زیرا با عجله صورت گرفت. منتهی گیرندگی موضوع عیبهایش راپوشانده است. از نظر خودم بهترین ترجمهای که تاکنون کردهام ملالپاریس و گلهایبدی بودلر است و نیز قطعاتی از شکسپیر –هملت، آنتونیوس و کلئوپاتره، رومئو و ژولیت-که به زودیدر مجموعهای انتشارخواهد یافت.[9] همۀ دقت و کوششخویش را در این ترجمهها به کار بردهام، اما اینکه تاچهحد توفیق یافتهام، قضاوتش با دیگران است.
بیش از پانزده سال است که جز در چند مورد کوچک استثنایی به کار ترجمه نپرداختهام. نه آنکه به ترجمه بیعقیده باشم، علتش نبودن وقت بوده است. در این مدت،کم نبودهاند نوشتههایی را که خواندهام و آرزوی ترجمه کردنشان بهسرم آمده است، ولی با حسرت از سر آنها گذشتم.
اما راجع به قسمت دومسؤال. هیچکس منکر وجوبترجمه در زبان فارسی نیست، لیکن برای من همواره دو نکتهمطرح بوه است: یکی آنکه تا حدی نسبت بین ترجمه و تألیفحفظ شود و نه آنگونهباشدکه گرمی بازار ترجمه راه را بر ابتکار و فکر ایرانی ببندد. دوم آنکه در آنچه ترجمه میشود، انتخاب درست بشود. البته موضوع سومی هم هست که ذکرشاز بدیهیاتاستو آن این است که کیفیت و مایهوری ترجمهافزایش یابد. ترجمه نه تنها باید از لحاظ موضوع چیزی بر فرهنگو معلومات ما بیفزاید،بلکه این انتظار میرود که بهغنا و قابلیتزبان فارسی نیز کمک کند.امابسیاریاز ترجمهها، برعکس، بر زبان فارسی لطمه وارد آوردهاند.
من گمان میکنم که هماکنون احتیاج است که لااقلحدود یکهزارجلدکتاب”پایه“ در زمینههای مختلف و از زبانهای مختلف بهفارسیترجمه شود. علاوه بر کتابهایعلمی، باید مقداری از آثار ”کلاسیک“ ادبی و فلسفی و فکری دنیا نیز در میان آنهاباشد،آثاریکه امتحان پایندگیخود را دادهاند. این کار خرجش ازساختن یک هتل بزرگبیشتر نیست، اما اینکه فایدهاش از آن بیشتر باشد یا کمتر، بسته به آناستکهزندگی را از چه دیدگاهی ببینیم.
س. در سالهای اخیر گرایش روشنفکرانبهرفاه”مادی“ و شاید بتوان با اندکی تسامح گفت ”تجمل“ زیاد شده است، بدانگونه که اینان نقشاصلیخودرا در جامعه فراموش کردهاند. این پدیدهها معلول چه علتهایی است؟
ج. به طور کلی، تجمل و رفاه عارضهای است که میتواند سرچشمۀ روشنفکری را بخشکاند و اینکه از قدیمگفتهاند”دانش و خواستهاستنرگسو گل / که به یک جاینشکفند به هم،“ همۀ حقیقت خود را از دست ندادهاست. البته فقر و نیازمندی نیز همین اثر را ندارد. ولی از سوی دیگر بایدگفتکههمهچیز برمیگردد به سامان اجتماع، زیرا اجتماع جهت فکری و مشی زندگی فرد راتعیینمیکندیا لااقلتأثیر زیادی در آن میگذارد. میدانیم که سقراط و افلاطوندوتنازاولین روشنفکران بودهاند که تاریخ به یاد دارد. سقراط فقیر بود و افلاطون ثروتمند، ولی جامعهیونانبدانگونه بود که این دو را به سبب فقر و ثروت از روشنفکربودنبازندارد.
در یک جامعه، اگر رفاه یا تمکن با فرهنگ همراهنباشد، ارزشهایاجتماعی مشوش میشود و مواهب و تشخصهای قابل لمس که با پول به دستمیآیند مورد توجهقرار میگیرند.در یک نظر کلی، میتوان دلخوشیهای انسانرا بر دو نوع تقسیمکرد: مادی و معنوی. در جامعۀ کمفرهنگ، دلخوشیهای معنوی به نفع دلخوشیهای غریزیمیدانخالی میکنند و روشنفکر نیز تابع این جریانکلیمیگردد. انسان نمیتواند بدون مقداری دلخوشی و تکیهگاهدرونیزندگیکند. اما در نزد افراد سطحی و کممایه، وسایلرفاه میتواند ایجادکنندۀ تکیهگاهدرونیبشود. ولی این سؤال نیزمطرحهست کهروشنفکرکیست. آن را نباید بیتردید با کسیکهدارای درجۀ دکتری یا مهندسی یا حتی مقام علمی است یکی گرفت. ممکناستکسی درجۀ علمی داشته باشدو روشنفکر نباشد. در روشنفکربایدحتماً مقداری از دانش تبدیلبهفرهنگ شده باشد یا بهعبارت دیگر، تبدیل به دانایی و این صفتی استکهدر مسائلاجتماعی تشخیص میانخوبو بدمیبخشد.
س. فرهنگ درنظرشما چه مفهومی دارد؟
ج. دربارۀفرهنگآنچه فکر میکردم، جای دیگر گفتهام و میل ندارم که تکرار کنم.فرهنگ تهنشینآموختهها و دانستههای ماست و آنچیزی است کهدرزندگی بهماجهتیابی میدهد.از سویدیگر، فرهنگ عامل جوشدهنده است. علم و هنر، نظر و عمل، فرد و اجتماع، گذشته و حال، معنیو ماده، و خلاصههمۀ آنچه را که انساندرزندگیباآنروبهروست به هممیپیوندد. به عبارت دیگر، میتوانم بگویم که ملاط زندگیاست و اگر این ملاط بیرمق باشد، ارکان زندگیسستمیشود.در هر جامعه، باید مقدار معینی ازدانشو کوششو فعالیتهنریو پژوهشو کار تبدیل به فرهنگ بشود که اگر نشد، ربط بین امور مختل میماند و عیار انسانی جامعهکاهش میگیرد.
س. فرهنگ غرب به نظر شما اکنون در چه وضعیاست؟آیا این فرهنگ پاسخگوی نیازهای امروز بشر هست؟
ج.باید گفت نیست،زیرا فرهنگ غرب زاییدۀ مقتضیاتاستثمار و سرمایهداری سوداگری است. فرهنگ غرب از زمانی شروع به نضج کرد (قرن هفده و هجده و نوزده) کهراههای اروپا به جانب مستعمراتگشوده شد و رونق آن در گرو جلب منابع و ثروت و کار و زحمت سرزمینهای غیراروپایی قرار گرفت. پس در واقع، این فرهنگ بدون سوار شدن برگردۀ سرزمینهای استعمارشده امکان پویش نمییافت و از اینرو، مبنای آن غیرانسانیو ماهیتش دوامناپذیر شد. اکنون دیگر مستعمره به صورتسابقوجودندارد و استعمار نوپا که برجلب سود از طریقسوداگری تکیه دارد، ممکن است عمرش کوتاه باشد و از هماکنون دستخوش بحران است. بنابراین، به نظر میرسد کهپایههای فرهنگ صنعتیغرب سست شده است و اینفرهنگناگزیر خواهد بود که اگر بخواهد بماند، پایههای تازهایبرای خود بجوید.
البته من نمیخواهم بعضی جنبههای بسیار زنده و ارزندۀ فرهنگ غرب را انکار کنم. احدی نمیتواند ارزشکار کسانیچونبتهوون و نیچه و وانگوگ و تولستوی و مونتسکیو و بالزاک و پاستور و ادیسون و اینشتین و صدها تن نظیر آنها و یا کمی کوچکتر از آنها را نفی نماید. احدینمیتواند ارزش زحمت زحمتکشان و کارگران اروپا راکهدر اوضاعو احوال بسیار سخت، در قعر معدنها یا پشتکورهها، به تلاش جانفرسا پرداختند نفی نماید. ا گر غیرت و قابلیت این دسته نخبه و آن دسته زحمتکش نبود، طبیعیاست کهتمدناروپابه این پایه نمیرسید. و نیز نمیتوان در حسن نیت و حقیقتدوستی و بزرگمنشی فردفرد بسیاری از نمایندگان فرهنگغرب شک کرد.آنچه مایۀ انکار است، ماهیت و نتیجهبخشی این فرهنگ استکهعمقانسانی ندارد. همین ماهیت خاص موجب شده است که چون فرهنگو تمدن غرب به کشورهایدیگر راه یابد (آسیا و افریقا)، نظام طبقاتی جدیدی ایجاد کند که عبارت باشداز یک اقلیتمیزنشینِ پروردۀتمدن غرب که خود را از قماش برتر بدانند و همه تشخیص و تعین خود را از فروتر شمردن اکثریتپندارند؛ کموبیش نظیر همان تفرعنی که سفید نسبت بهسیاه و ارباب نسبتبه رعیت داشت.خلاصه آنکه اتحادیدر میان سرمایهدار تولیدکننده و این عده”تکنوکرات“ پدید آورده که در بسیاری نقاط آثار شومی داشته است.
س. آیا شما به این امر اعتقادداریدکه در آینده فرهنگی یکپارچه دنیا را در بر گیرد؟ منظور آن است کهفرهنگ جهان آینده مخلوطی از فرهنگهای ملل مختلفباشد؟
ج. بسته به آن است که آینده چگونه پیش آید. اگرزمانهبه همین روال کنونی جلو رود و آدمیزاد تاب تحملاستیلای روزافزون صنعت را داشته باشد، نتیجۀ گریزناپذیرشآن خواهد بود که مقدار زیادی از اختصاصهای فرهنگی از میانبرداشته شود. با این حال، تا زمانی که شرایط زندگی بشر در سراسر خاک یکسان نشده، نمیتوان گفت که فرهنگییکپارچه بر جهان حکفرما گردد و این یکسانشوندگی، اگرهمبشود، هنوز خیلی دور به نظرمیرسد. دراین صورت، لازمخواهد بود که حتی تفاوتهای اقلیمی به نیروی صنعت تعدیلگردد و یا از میان برداشته شود.مثلاً بشودکهتقسیمحرارتخورشید و ابر و باران را تحت نظارت گرفت. ولیاز هماکنونبعضی پیشبینیهای علمی درست ضد آن است و آن این استکه طبیعت همین مقدار فزونطلبیبشررا هم تحمل نخواهد کرد و چه بسا که در برابر گسترشعنان گسیختۀ تکنولوژیواکنش نشان دهد. به هر حال، این به هیچوجه آرزو کردنی نیست کهفرهنگیکپارچهای دنیا را در بر گیرد.
س. پیشرفتهای عظیم بشر در زمینۀ صنعت و علم، خصوصاً در سالهای اخیر، بسیاری از متفکران جهان بورژواییرا دچار وحشت کرده است. به نحوی کهبسیاریازاینانصنعت را چیزی مضر قلمداد میکنند. آیا این اشتباه گرفتنمعلولبهجایعلت نیست؟ بدین معنی که چون بشر نتوانستهاست از تکنیک آنگونه که شایسته است استفاده کند و اینخود در نتیجۀ نابرابریهای اجتماعی و سلطهجویی کشورهایصاحب تکنیک هست، گناه را به گردن تکنیکانداختهاست؟
ج. به نظر من، موضوع مربوط به هر دوست، هم نحوۀکاربرد صنعت و هم نفسصنعت. پیش از این اشاره کردم کهصنعت غرب از همان آغاز بر تفکر استثماریمبتنیگردید، بدین معنی که سرنوشت آن به سرنوشت بهرهگیری از اقوامدیگر بسته شد. امروزنیزبرای آنکه بتواند ادامه یابد، باید در کشورهای کمصنعت-که هنوز قسمت اعظم دنیاراتشکیلمیدهند-بازار فروش بیابد. بنابراین، حیات تمدن صنعتیدر گرو نابرابریاست.
درداخل خود کشورهای صنعتی نیز روحیۀ تولید و مصرف در مردم ایجاد شده است و اگر اینروحیه نمیبود، محصول کارخانهها جذب نمیشد.تمدن تولید و مصرف کهنوازشگر تمنیهای سطحی است، فرهنگواقعی را تحلیلبرده و مردم را شیءپرست کرده است. انسان در سیر توقف ناپذیر خود بهغارت دیوانهوار منابع طبیعی و ذخایر زمین دست زده است، بدانگونه که چه بساتا چهل پنجاه سالدیگر کرۀ خاکشبیه لانۀزنبور متروکی بشود که سوراخسوراخ و پوکاست. نسلهای کنونی در کار غصب کردنحقوق آیندگاناند.ذخایر خاک متعلق به نسلهایمتمادیاست و نه همین دو نسلکهحرص تسکینناپذیریدرخودزایاندهاند و هر سال که میگذرد، مقداریبرآهن پارهای مندرس میافزایند تا بدانجا که گردآوری و امحاء زباله خود مسئلهایبرایدنیای صنعتی شده است.
اینجاست کهمیخواهم بگویم که صرف نظر ازنظامحکومت، نفس صنعت نیزذاتمتجاوز و تعادل به همزن داشته است، زیرا میان انسان و طبیعت که مأوایاوستجدایی میاندازد. ما دیگر بیواسطهباطبیعتزندگی نمیکنیم، بلکهصنعتواسطۀ ماست.این انسچندمیلیون سالی با طبیعت به آسانی زدوده نمیشود.افتراقی که پیش آمده هنوز آنطورکهباید در پیشگاه شعور ما محسوسنیست، ولی سازمانوجودیمادرمجموع، به نحو لایشعر، تحتفشارهای آن هست. ما هنوز نمیدانیم که کودکی که به جای شیر مادر شیر خشکخورده و مواد خوراکیای را که جذبمیکند مصنوعیاست-چون مرغ یخزدۀ ماشینیو بستنی ساختهشده از گردو، انواع کولاها و مواد کنسرو و غیره-و هواییرا که به دم میکشدآلودهبهدود و سم است و منظرهای را که میبینیدآهناستو سیمانو صداهایناهنجارشهر او را احاطه کرده، و شب منظرههای کشتار و جنون و خشونتو جیغ و فریاد از تلویزیون میبینید و میشنود، و از همانکودکی در میان دلهره و شتاب و فشردگی محیط عمر به سر میبرد،چون پا به سن بگذارد چه خواهد شد. ما اکنوننمیدانیم، ولی من در این باره احساس نگرانی میکنم. گماننمیکنم که پیشرفت طب بتواند کمبود مقاومت نسل آیندهو نقصبیگانگی با طبیعت را جبران کند.
عیب دیگر حکومت صنعت، چه در کشورهای سرمایهداری و چه در کشورهای سوسیالیستی، آن بوده است که بعضیخصایل فردی چون گذشت و آزادگی و استغنا را عاطل گذارده و در مقابل،آزمندی و فزونطلبی او را تشجیع کرده و از انسان صنعتزده موجودی ساخته است که همواره نیازمند است و بدینسبب، همواره ناخشنود.
س. امروز چه عواملیمیتواندباعث غنای فرهنگی بشود؟ به عبارت دیگر، روشنفکران در این مورد چه نقشی میتوانند داشته باشند؟
س. امروز یا هر زمان دیگر، آنچه موجب غنای فرهنگی میشود، کار است و کیفیت کار. بی این دو، فرهنگنمیتواند امکان بالیدن بیابد. منظور از کار روشن است: باید همۀ افرادیککشور به قدر کافیکاربکنند، اعم از فکری یا بدنی، و این کار نتیجهبخش گردد. اما هر کاری فرهنگزای نیست. باید نوع کار و یا لااقل قسمتی از کارها واجد عناصر و عواملفرهنگزایباشد، ناظر به کیفیت باشد. ما اگر کیفیت و گزینندگی را فراموش کنیم، خود به خود به فرهنگ پشتپا زدهایم. بعضی از جوانها بر این حرف خیلی تکیه دارند که تا اقتصاد درست نشود، فرهنگ درست نمیشود. مناین را نفی نمیکنم،ولی سؤال دیگری دارم و آن این استکه ا گر فرهنگی در کار نباشد، چگونه اقتصاد درست بشود. انسانهایی که درستکنندۀاقتصادهستند، اگر از حداقلفرهنگ درست-لااقل وجدان کار و عشق به کار-بهرهور نباشند، چگونه اقتصاد در مسیرسالم بیفتد و البته، هر دو اینها (هم اقتصاد و هم فرهنگ) در گرو سازماندرست هستند.
س.یکی از مسائل مهم فرهنگ معاصر، خصوصاً فرهنگ ایران مسئلۀ زبان است. با توجه بهرابطۀ زبان و تفکر و نقش مهم زبان در به وجود آوردن فرهنگ، میخواستم شما قدریدربارۀ زبان فارسی و نقصها و کاستیهاو تواناییهایشصحبت کنید. شما برای پیراستن و غنای زبان فارسی چهطریق یا راههایی را پیشنهاد میکنید. خواهش میکنم با توجهبه اهمیت موضوع در این باب قدری مفصلتر توضیح دهید.
ج. پیوستگیزبان با فکر جای انکار نیست، که حکمابر و باران دارند. هیچ ملتی بدون داشتن زبان قوی نمیتواند خود را در سیر پیشرفتگی ببیند. میتواند به علتی و برای مدتی در رفاهمادیبه سر برد، ولی پیشرونده نخواهد بود. زبان فارسی اشکالش آن است که در گذشته زبان غنیایبود، ولی امروز غنایش متناسب با درخواستی که از او میشود نیست. البتهبعضی زبانها در زمینۀ خاصی رشد پیدا کردهاند. فارسی هم برای همان مفاهیم ادبی و نظری و مسائل انسانیپیش از ورود به دوران صنعت قوی بوده است، ولی امروز برایبیانمفاهیم جدید که اکثر از تفکر غرب سرچشمهگرفته و به اصطلاحهای علمی آمیخته شده است، تواناییکافی ندارد.
این که چه باید کرد، موضوع آن برمیگردد به سایر مسائل و بهایناصلکه نهضت گشایش فکر بایدایجادگرددو برخورد آراء و عقاید به نحو جدی صورت گیرد و در نتیجه، لغات و اصطلاحات جدید به عنوان یک نیاز ملی بهطرز مستمر و طبیعیپدیدآیند، زیرا وضع لغت و اصطلاح باید بر اثر برخوردافکارو گسترش اندیشهانجام گیرد و نه در اطاقهای دربسته که در این صورت، محصولش جذب زبان نخواهد شد. هر زبانبرایخودروالیدارد و آنچه را که بر وفق طبعش نباشد نخواهدپذیرفت و به این حساب، لغتسازها به راه خود میروند و مردم هم بهراه خود. لغت فیالمثل باگوشتیخزده فرق دارد کهاگر مردم تازهاش را گیر نیاورند ناگزیربشوندکه برایسد جوع آنچه را که عرضه میشود بگیرند.از لغتسازیاینچنانی به غیرازآنکه مقداری پول و وقت مملکت تلفشود، چیزی به دست نخواهد آمد.
پیراستنزبانفارسی پس از آنکه هزاروصد سال از عمرش گذشته و هزاران کتاب در آن نوشته شده است، بیشتر به شوخی شبیه است و هیچ صاحب فکری در ایران آنرا جدینگرفتهاست.
س. فرهنگ گذشته تا چه اندازه میتواند پاسخگوینیازهای امروزمان باشد؟
ج. آنچه فرهنگ گذشتهگفتهمیشود، دامنۀ بسیار وسیع و متنوعی دارد و همۀ آنها البته امروز به درد نمیخورد. در مورد این فرهنگ خواهناخواه بایدگزینش صورتگیرد و جنبههای ماندنی و زندۀ آن با اکنون انطباق داده شود. از فرهنگ گذشته میتوانم تصور سه نوع بکنم: یکی آداب و رسوم و معتقداتی که دیگر امروز زمینۀ به کاربستهشدنندارند و به سرعت رو به نابودی هستند. آنها را باید ضبط کرد و با دید تاریخی بهآنها نگریستکه خود جزئی از تاریخ فرهنگ یا تاریخ اجتماعی ایران میشوند. دوم همۀ آثاری که جزو گنجینۀ فرهنگ ایرانهستند، ولی جنبۀ موزهای دارند ،چون نقشها و خطها، ظروف و اشیاء دیگر.ما از اینها هم میتوانیم بهره و سرمشقهنری بگیریم و هم باز ازلحاظتاریخ فرهنگ و تاریخاجتماع ایران اطلاعات گرانبهاییکسبکنیم. سوم آن قسمت از سرمایۀ فرهنگی کههنوزبرای ما زنده است و در ما جریان دارد و ما خواهیم توانست از آنهاراهنماییو قوت روحی و گرمی و روشنایی درونبگیریم و این بیشترشاملآثارادبی و فکری ماست. اینکه اینآثارکهن تا چه اندازه امروز به درد ما بخورند، بستگی بهنحوۀ دریافتو تلقی ما دارد. بیتردید عنصر زندهدر میانآنها زیاداست، ولی ما باید بتوانیم اینعناصررا بازشناسیم و جذب کنیم.
ادب فارسی بیکران است. همۀ واقعیات زندگی و تموجهایروحبشر در آنها منعکس شدهاست. منتهی ما باید آنقدرقابلیتداشته باشیم که نگذاریممیانما و آن جداییافتد. تاکنون به ادب گذشته و آثار فکری ایران بیشتر بهصورتمومیایی مقدسی نگاه شده است و حال آنکهبایدبهعنوانیکعنصرزنده به آنها نگریست. آنها را بازبینی و بازسازی و دستچین کرد و نیز، باید ابا نداشت از اینکه عیبهاشاننیزگفتهشود.
ما امروز چنان در زندگیروزمرهغرقشدهایمکهاز توجه بهآنچهدر گذشته بوده و ارزنده بوده و نیز از آنچه در آینده خواهد بود باز ماندهایم؛ ،دلمشغولیتاریخیازما گرفته شده است.آموزش و فرهنگی کهتفهیممیشود،تنها”برایامروززندگی کردن“را به مردم ارائه میدهد.گوییدنیا در دوران ما زاییده شده و به دوران ما خاتمه خواهد یافت.به این صورت، تعجبی ندارد که جوانانما نسبت بهفرهنگ گذشته کماعتنا و حتی گاهی شکاک بمانند و پنجرههای افق پیشین به رویشان بسته بماند. حالتی ایجاد شده است که منبعث میشود از عناد و ناشناختگی و نتیجهاشآناستکه گفتم: زندگی روزمرۀ بیدیروز و بیفردا.
س. نظر شما به عنوان یک استاد دانشگاه، که با محیط دانشگاهی در تماس است، دربارۀ دانشجویان چیست؟ آیا به نظر شما به قدر کافی مطالعه میکنند؟ آیا آن روح پژوهشکه لازمۀ محیط دانشگاهیاست در دانشگاههای ماوجوددارد؟ اگر پاسخ شما مثبت نیست، این وضع را معلول چهعواملی میدانید؟
ج. اگر تعدادی استثناء را کنار بگذاریم، دانشجویانما به طور کلی کم مطالعه میکنند که این به جای خود. از این بدترآن است که کم فکر میکنند و کنجکاوی و روح پژوهش در آنها ضعیف است. در بسیاری از آنها نوعیدلمُردگی دیده میشود که کلاس را سنگین و خستهکنندهمیکند. از جانب آنها ایرادهاییبهاستادها میشود که خوب درسنمیدهند، مطالب کهنه و بیرمق است، باب روز نیست، جزوهها تکراری است . . . مقداری زیادی از این حرفها درست است. اما از سوی دیگر که نگاهکنیم، دانشجویان نیز به جای بهتر کردن کار بر سردی و ناباوری کلاس میافزایند. بدین معنی که قیافۀ بیحوصله و دمغ به خود میگیرند، چنانکه گویی در مجلس”ختم“ نشستهاند.من گمانمیکنمکه اگر دانشجو بخواهد سطح کلاس را بالا ببرد، میتواند. باید سؤال بکند، بحث پیش آورد و موضوع را بکشاند به یک محور زنده. در این صورت، اگر معلمهایی قابلیتنداشتند، خود به خود کنار میروند.
نخست تشخیصاستاد خوب از بد و اصل از قلب است که این تشخیص غالباً هست، هرچند میتوانم بگویم کههمیشه نیست، ولی درست ابراز نمیشود. بعضی”استادها“ میکوشند تا با گشادهدستی در نمرهدادنو چشمپوشی از توقع حضور، نظر موافق دانشجویانرا به کلاس خود جلب کنند و تا حدی موفق هم میشوند. بعضیدیگر باکوچک کردن خود و فروتنیهای بیجا وسعی در ”خودمانی“ شدن با دانشجو میخواهند مورد لطف او قرار گیرند. کسانی دیگر روش دیگری در پیش میگیرند، یعنیبا گنجاندن مقداری”شعار،“مقداری”ایسم“که چه بسا مربوط به درس هم نیست، میکوشند تا رنگ و جلا به کلاس خود بدهند و چنین وانمود کنند که از عالم روشنفکریسر درمیآورند. من خیالمیکنمکهبدترین نوع استاد این دسته هستند، حتی بدتر از کسانی که دانشجویانآنهارا عادتاً ”فسیل“ میخوانند. فسیلها برای خود اصالتی دارند، ولی اینعده تزویرکنندهاند.
برگردیم به”فکر.“ گفتمکه بزرگترین مشکل دانشجویانما آن است که عادت به فکر کردن در آنهارسوخداده نشدهاست. مقداری فکر کردن”کلیشهای“ در قالب”ایسمها“ یا”آیهها“ هست، لیکنآنچهلازم است برخورد افکار و عقاید است، اندیشۀ آزاد و برّان که از مطالعه و بحث بهدستمیآید. دانشگاهها در این باره قصورکننده هستند، ولی نه به تنهایی. یکی آنکهسازمانآموزشیمادر کودکی نوآموزانرا به فکر و بحث و مطالعه عادت نداده است. آموزش ما آموزش تعبدی و حافظهایبوده است، نه تحلیلی. دیگر آنکه آموزش بیرون از مدرسه وجود ندارد. سینما،تئاتر،رادیو و تلویزیون و مطبوعات گرایشبه سرگرم کردن و تبلیغ دارند و نه آموزش. در مجموع، میتوان گفتکه جوفرهنگی نیست. منظورم از جو فرهنگی فضای عمومی یک جامعه است درخانهو مدرسه و اجتماع که فرد را به اندیشیدن و یاد گرفتن و تحرکذهنی سوق میدهد.
نشانۀ روشنفکری و پیشروبودنتنها همین شدهاست که جوان وانمود کند که طرفدار نوی است؛ فرقنمیکند که این”نو“ چه مقداری ارزشو اصالتداشته باشد. ”نو“ در هر سال برای مدتیو نزد عدهای ربایندگیمییابد. شعر نو،تئاتر نو، نقاشی نو، طرز حرف زدن نوو نوشتننو و غیره و در نتیجه، دام ”جوانگیری“ شدهاست. هرکس، هر دستگاه که بخواهد ”شکارجوانان“ بکند، یک دکان ”نوفروشی“ باز میکند و مقداری متاع بنجل و ظاهرفریب بهمعرض تماشا میگذارد. از این رو، من تصورمیکنم که حساسترین وظیفۀجوانها شناختن ”اصل“ از ”قلب“ است. ”قلب“ برایش فرق نمیکند که به لباس نو بیرون بیاید یا کهنه؛ هدفش گولزدناست.
مشکل دیگر جوانهای ما این استکه قدر وقت را نمیدانند. نمیدانند چگونه از وقت استفاده کنند. ازاینرو، در بهترین دوران زندگی مقدار زیادی تلف عمر دارند.ایننیزبهآنها آموخته نشده است و سازمان اجتماعیماطوریاستکهدشمناستفادۀ صحیح از وقتاست،ولی خود آنها باید هوشیار باشند. ولو به قیمت تقلای زیاد، خود را بروقتمسلط سازند، وگرنه فرصتهای گرانبهایی ازدستشانمیرود. مثلاً دانشجویانیرا میبینم کهبهعلت آنکه با رسمو روالی مخالفاند یا با استاد یا با برنامه و یا هر چیز دیگرموافقتندارند، نوعی روش منفی و مقاومت منفی در پیشمیگیرندو دلبهکارنمیدهندو به یاد گرفتن پشت میکنند و هدف خود را گرفتن نمره و قبولی نهایی قرار میدهند، با کمترین مقدار کار.این اشخاص، من فکر میکنم، که قبل از هرچیز لطمه به خودشان میزنند، چه به قیمتچهار سال صرف عمر تنها یک لیسانس به دست میآورند کهپشتوانه علمی ندارد.حکم آنها تا حدی حکم این شعر استکه ”یکی بر سر شاخ بن میبُرید“ و یا یادآور حکایتآن اسکاتلندی میشود که بلیط قطار دوسره خرید، ولیبیشتر از یک سر سفر نکرد، به خیال آنکه کلاه سرکمپانیراهآهن بگذارد (میدانیم که اسکاتلندیها به خست و حسابگری معروفاند).
آنچه مایۀ تأسف است آن است که نه تنها هنر یاد گرفتن و فکرکردندر نزد جوانان ما ضعیفاست، بلکه هنر خوش گذراندن هم تعریفی ندارد. یعنی آنطور نیست کهوقتها بر سر خوشگذرانی درست گذارده شود. فخر الدینگرگانی در ویس و رامین میگوید:
جهان نیمی ز بهر شادکامی است
دگر نیمی ز بهر نیکنامی است
خلاصه آنکه در میان آنها کم هستند که بدانند چگونه شادکامی و نیکنامی را باهم تلفیق کنند.
اینها را که گفتم نه برای آن بودکهجوانها را مقصر بدانم. مقصر مجموع اوضاع و احوال است که آنها را بهاین راه کشانده است. در درجۀ اول باید گفت که جامعۀ ما جذب علم نمیکند. وقتی جامعه جذبعلم نکند، چیز های دیگر که جانشینهای ناشایستی هستند-چون در قصهها که کنیزها به جانشینی بانوها درتاریکی شب به بستر دامادهای گولخورنده میرفتند-جای علم رامیگیرندو آنهاعبارتاند از ادعا، مدرک، عنوان، تبلیغ و نظایر اینها. یک فارغالتحصیل خیلی آسانتر میتواند از طریق بزنبهادرییا روابط خصوصی یا استعدادهای دیگر بر سر شغل مهمیبنشیند تا ازطریقعلمخود. بنابراین، علم بیشتر مانعانگاشته میشود تا وسیلۀ پیشرفت و تنها کسانی کهاعتقاد بهخود علم دارند دنبال آن میروند.بقیه کهاکثریت باشند، کششی در آن نمییابند.
س. دربارۀ تحصیل درخارجکشور نظر شما چیست؟ و اصولاً چه سنی را برای این کار مناسب میدانید؟
ج. تحصیل در خارج از ایران وقتی از سنهای پایینشروع شود، عوارض بدی ایجاد میکند. فرزندان پیش از آنکه رشدفکری کافی یافته باشند و درحالیکه هنوز نیازمند مهر خانواده هستند، از کشور خود دور میشوند و بدینگونه خانواده دستخوش پراکندگی و ریشهکنشدگیمیگردد. از نظر پدر و مادرها رنج بزرگی است که فرزندانکموبیش خردسال خود را از خود دور کنند. با رفتن آنها خانه سوت و کور میشود و نوعی پیری و دلمُردگی پیشرسبر محیط آن عارض میگردد. نزد آنها که وسعت مالی کافینداشتهباشند، رنج و دغدغۀ خاطر تأمین مخارج فرزنداندر خارج نیز بر این مشکل اضافه میشود. من خانوادههای متعددی را دیده و شناختهام که با رفتنبچهها خانهشان غمخانهای شده است و یا اینکه خود را به دنبال بچهها دربدر کردهاند و بههرحال زندگیآنها از مسیر طبیعی خارج گردیده است.
از لحاظ بچه، همانگونه که اشاره کردم، اولین زیاناین کار بریدهشدن اواز محبت خانوادگی است. بچه، حتیبیشاز بزرگ، احتیاج به دادوستدعاطفی دارد و چون در کشوری غریب بیفتد و از این دادوستد محروم بماند، دچار خشکیدگی روح و یا اختلالعاطفیمیگرددو عواقباین حالت را میتوان حدس زد.
دومینزیانشآن است که کودک دوفرهنگی و در نتیجه نیمفرهنگی و یا هیچفرهنگی میشود. بدین معنیکه پیش از آنکه فرهنگو زبانکشورخود را جذب وجود کرده باشد،به دامان فرهنگ و زباندیگری که احیاناً مغایر با آن است میافتد.چنین کسی این احتمال دربارۀ او هست که تا آخرعمربا هیچ فرهنگ و زبانی خو نگیرد و موجود مخصوصی از آب درآید کهزیربنای روحی ندارد و این خطر هست که هرگز نتواند انسانی شود که وجود و استعدادهای خود راچنان که بایدبشکافد. ولی از سوی دیگر، میبینیم که مردم چاره ندارند. هستند ثروتمندهایی، که درمیان آنها بعضی برنامهریزها و مسندنشینهای آموزشهم هستند،که به محض آنکه بچهای ازآنها بهدنیا میآید، اسمش را در یکی از دبستانهای گرانقیمت انگلیس یا سویسثبتمیکنند. از اینها که بگذریم، حتی افراد متوسطالحالی هم کوشش دارند که هرچهزودترفرزندانشانرا راهیخارج نمایند. علتش روشن است: نارسایی آموزش، مشکلترافیک، تکلیفهای سنگین شبانه کههمه را عاصی کردهاست، نبودن وسیلۀ ورزش و سرانجام بیاعتقادی به نتیجهایکهازاینآموزشها حاصل میگردد.
یک علت دیگر را هم نباید از نظر دور داشت. مردممیبینندکهبا سابقهای که دولتها ایجاد کردهاند، تحصیلکردۀ خارج خیلی آسانتر میتواند شغلمناسببگیرد و در مدارس ایران اگر کسی علامه هم بشود، او را چنان که باید قبول نخواهند داشت. بنابراین، میخواهند که فرزندشاناز همان آغاز در محیطی درس بخواند که آیندۀ اطمینانبخشی در برابرش قرار گیرد.
با این حال،اگر کسی از من بپرسد که بهتر استبچهدر ایران درس بخواند یا در خارج از ایران، جواب درستینخواهمداشت. هر یک از این دو راه عیبهاییداردکهبهآنها اشاره کردیم. آدم میماند معطل. منخودم نمیدانم کهبا بچههایم چه بکنم. از یک سو نمیخواهم که آنهارادر سنهای پایین ازایراندور کنم، ولو تواناییمالی هم میداشتمکه ندارم، و ازسویدیگر میبینم که عمرشان در این مدارستلف میشود. بنابراین، اگر بگویمکهحیران هستم و جوابیبرای این سؤالندارم، غلو نکردهام.
اما درسنهای بالاتر، مثلاً بعد ازدورۀمتوسطه، منتردید نمیکنم که اگر کسی بتواند در یک دانشگاه خوب یککشورجدی درس بخواند، ترجیح دارد. متأسفانهآموزشعالی در کشورمابیش از حد پایبندظواهرشده است و از اصل قضیه که یاد گرفتن باشد خبر چندانی نیست.بیشتر تکیه رویساختمان است و باغ و دربان و منشی و تلفن و سمینارو شبهکلاسهاییکه [با] بیرمقیتشکیل میشود و ابداً درآخر سال کسی نمیپرسد که با گذشت یک سالعمر بر این دانشجو چه اضافهشدهاست.
بنابراین، تنها نتیجۀ قابل لمسیکهازآموزشعالیگرفتهمیشود، همانگرفتنیک ورقه مدرک است که شخص میتواند به کمکآن در صورتی که پشت و پناه و زرنگی شخصیداشتهباشد، شغلی به دست آورد و تازه بشود یکعضوکموبیشعاطلاجتماع.
س.گروهیاز صاحبنظران عقیده دارند که فرستادنجوانان ایرانی برای ادامۀ تحصیلات به غرب کار صحیحینیست و استدلال آنها این است که وقتی فرهنگ در حالاحتضار غربدر حل مسائل جامعۀ خود درمانده است،چگونهمیتواند گره گشای مشکلات جامعۀ ما بشود. نظر جنابعالی در این مورد چیست؟
ج. گمان میکنم که باید میان فرهنگ غرب و دانشغرب تفاوتیقائلشد. دانش غرب در رشتههای مختلفعلم و فن هنوز در اوج است. در زمینۀ علوم انسانینیز از غرب بیشتر از هر جای دیگر میشود چیز آموخت. آنچه جایحرفدارد، بعضی جنبههای فرهنگ و سبکزندگی غربی است که نشانههایی از انحطاط از خود بروز میدهد، مثلاً گرایش زیاد به مادیگری، عنانگسیختگیجنسی، تمدن تولید و مصرف و نظایر اینها. اما در همینفرهنگ غرب جنبههای مثبت و روشن نیز هست. یک شرقیکه با چشم باز به آن نگاه کند چیزهای بسیاری خواهد آموخت. اینکهمامیگوییم فرهنگ غرب درحالاحتضار است و یا ”فرهنگ غرب از حل مسائل خود عاجز مانده،“ این را نیز ما از خود غربیها یاد گرفتهایم. یکی از مثبتترین جنبههای فرهنگ غرب آن است کهتوانسته است-لا اقل در سطح نخبهها-نسبت به ضعفها و عیبهای خود آگاه بماند و از انتقاد کردن از خود نترسد. چندجانبگیو غنا و ژرفبینیای که در فرهنگ غرب هست درتاریخفرهنگ جهاننظیری نداشته است. ایراد بزرگی که میشود به فرهنگ غرب گرفت آن است که در مجموع جنبۀ انسانیآن ضعیف است و آن هم شاید علتش این باشد کههوشزیاد و انسانیت و مردمی غالباً آبشان چنانکه باید به یک جو نمیرفته است.
دو نیمۀ تاریک و روشن فرهنگ غرب، بستهبه اینکه خود را با کدام یک آن آشنا کنیم، میتواند نتیجۀخوب بدهدیابد. برای طبایعی که پایۀ محکم تربیتی و فرهنگی ندارند و در سطح با فرهنگ غرب روبهرومیشوند،خطر فساد روحی کم نیست. نمونهاش بعضی از این”تکنوکرات“های بیقلب هستند که در کشورهایشرقیپراکنده میباشند و رونق کار خود را در گرو بیخبری و بدبختی مردم خود میبینند.
من اگر به نوجوانی برمیگشتم و میبایست از نو درسبخوانم،ترجیح میدادم که مثلاً در کشوری مثل ژاپنتحصیل دانشگاهی کنم.دانشگاههای ژاپن و اجتماع ژاپنهمۀ محاسن کشورهای غربی را دارند، به اضافۀ بعضی محاسنشرقی و آنچه خاص مردم ژاپن است که میتواند سرمشقخوبی از جدی بودن و نظم و دقتو قناعتبه ما بدهد. در دیداری که اخیراً از کشور ژاپن داشتم، در ملاقاتهایی که پیش آمد، به مقامات فرهنگی و آموزشی ژاپنپیشنهاد کردم که دانشگاهی به زبان انگلیسی ایجادکنندکههم ژاپنیها و هم خارجیها بتوانند در آن درس بخوانند و یقین داشته باشند که از جانب کشورهای دنیای سوم از آناستقبال زیاد خواهد شد و این کار برای حیثیتو اعتبارژاپن، که اکنون بیشتر به عنوان یک کشور ”سوداگر“ معروف است، مفید خواهد گشت.
س. به نظر شما بحرانهای دانشگاهی که اکنون تقریباً تمام کشورهای دنیا با آن روبهرو هستند معلولچهعواملیاست؟
ج. موضوع برمیگردد به بحران فرهنگو اینکهعلمبا همۀ پیشرفتی که کرده است و تمدن با همۀ آرایشهای ظاهریش نتوانسته است بشر را به جانب خیر و صلاحسوقبدهدو ازبیدادگریهای موجود دور نگه دارد. جوانها دیگر پروردۀ فرهنگینیستند که آنها را بهاطاعت فرامیخواند. روح حساس و سرکش دارند و چونهنوز آلودگیهای زندگی دامن آنها را نگرفتهاست، آزادتر و آزادهتر میاندیشند و آسانتر میتوانند به آنچه را که ناروا میبینند اعتراض کنند. دانشگاه چون مرکز آموختن و قرارگاه دانش بشریاست، تأثرپذیرتر از سازمانهای دیگر است و در آنجابیشازجاهای دیگر این توقع میرود که فاصلۀ میان حرفو عمل، ادعاو واقعیت، قلب و اصل، علم و اخلاق و سیاست و مردمی تا این حد زیاد نباشد. من خیال میکنم که ناآرامیجوانهادرهمۀ کشورها کموبیش از این سرچشمه آب میخورد. ممکن است آنها بهانههایدیگریپیشآورند و یا گاهی دستخوش افراطکاریو تحریک بشوند، ولی اصل موضوع این است.
س. کمیهمدربارۀ عشق صحبت کنید. بیتردید عشق از موضوعاتی است که از آغاز زندگی بشر موردتوجهبوده است.
ج. عشق خواستن بیش از حداست، خواستن چیزیرا و جز آن نخواستن و آنرامحور وجود و تکیهگاه و آرام جان خود قرار دادن. عشقها فرق میکند: عشقحقیقی، عشقمجازی، عشق معنوی، عشق جسمانی، عشقبه انسانیت، به خدا و به پیر و مراد و غیره. ولیهمهبازمیگردد به این اصل که کسی طالب وابسته کردن وجود خود به وجود دیگریاستکه این وجود ممکن است حقیقی یا خیالی،جسمانی یا معنوی باشد. انساندرتنهایی و بیکسیِ خود خود را ناقص میبیند و طالب دست یافتن به کمال شکفتنوجود خویشاست. اینمسئلۀ بسط دادن و ایجاد تحرک در درون جزو ذات بشر و مقصود زندگیاوست. اینکه میگوییم طالب بر شدن است، منظور همین است و اینکه مولویمیگفت”باز جوید روزگاروصلخویش،“ باز اشاره بههمین داشته است وحتی تعبیر فروید از عشق، اگرفاصلۀ میان جسم و روح را از میانبرداریم، بههمینمعنی نزدیک میشود. ما میخواهیم وجودخودرا بشکفانیم، هستۀ درونی خود را به حد اعلا به انفجار آوریم-تاحدیمانند شکفتن اتم-و بر اثرنیرویآزادشده ازآن، خود را در فضایی خیلی پهناورترازآنچه در فضایمحدود زندگی میسر است، به جولان افکنیم. بر اثرایننیروی آزادشده است که ناممکنهاممکنمینماید و مثلاً فرهادبهکوهکنی میافتد و مجنون بیابانگرد میشود و مولانا میگوید که ”کوه در رقص آمد و چالاکشد“ و یک ترسو به جسورتبدیلمیگردد و یک لبخند و یکنگاهمیتواندمسیرزندگی کسی راعوضکند. همۀ ما طالبعشق (یعنی انفجار این هستۀ درونی) هستیم. میخواهیم بهکمک آن متداولها را از میانبرداریم، حتی محدودههایتحمیلشده ازجانبطبیعت رابرهمزنیم. ولی همه این توفیقرا نمییابند، زیرا باید در معرض اوضاع و احوالی مساعد که گاهی جنبۀ اتفاقی نیز مییابندقرارگرفت. این زمینهغالباً از برخورد دوانسانبهدستمیآید که مانندکاهو کهربا یکدیگر را میربایند و از برخورد وجودشان جرقهحادث میشود.
من خیال میکنم که این حالتبرایهرکسیپیشمیآید. منتهی درجه و طول زمانیاش فرقمیکند. گاهیچندلحظه، گاهیچند ساعت و گاهی خیلی درازتر، بستهبه آن است که شخص چقدر قادر باشد که این حدت درونیرا در خود بپروراند. به قول حافظ:
جز دلمن کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کسی نشنیدیم که در کار بماند
و اینکه ما به مستی پناه میبریم-در ادبیات ما، مستیو خلسه تا اندازهای همخانه و همزاد عشقشناخته شدهاند-برای مساعد کردن درون به منظور رها شدن این نیروست. زیرا مستی شور درونی را موجب میشود و پردههای حجت و احتیاط را میدرد. فرق نمیکند که این مستیازچهباشد، از شراب، از زیبایی، از موسیقی و یا هرچه دیگر از این نوع. بودلر در قطعۀ خود،”مست شوید،“ گمان میکنمکهدانستهیا ندانسته با همین معنیسروکاردارد که میگوید
باید همیشه مست بود،
همهچیز در این است.
یگانهمطلب این است
. . .
از چه؟
از شراب، از شعر، از تقوا، هرگونه که دلخواه شماست،
اما مستشوید[10]
اشارههایمکرر مولانا و حافظ و عرفای دیگر نیز به این معنی از همین انگیزه آب میخورد.
س. روابط دختر و پسر را خصوصاً در محیط آموزشیچگونه میبینید؟
ج. از باطنش اطلاع چندانی ندارم. ظاهرشبد نیست. زمانی که من خودم به دانشکدۀ حقوق میرفتم (سال 1326)، فقط چهار دختر توی کلاس ما بودند، در برابر چند صد پسر. اکنون دانشگاه تهران موج میزند از دختر. حضور زن، در هر جا باشد،محیط را تلطیف میکند.اگر بخواهیمبرای جامعۀ متمدن علامتهایی بشماریم، به نظر من بارزترینآن مقدار حضور زن و نوع حضور در اجتماعاست. من امیدوارمکهپسرهاو دخترهای امروز در میانغوغا و دود و در سموم سرمشق ابتذال و وقاحتی که از”رسانههای گروهی“ متصاعد میشود، هنوز فراموش نکردهباشند که عاشق بشوند. عشق مقداری لطافت روح، معصومیت و شجاعتمیخواهدکهدر دنیای امروز و بهخصوص مشرقزمین رو به کاهش دارد. لازمۀ عشق اطمینان به برد مطلق است و حال آنکه در جامعۀ کنونیهر کس هرچه داشت خیال میکند که این درست هماناستکه داشتن حاکی از غبن است و چشمش به دنبال دیگرش میدود.
[1]فرخ امیرفریار، ”گفتوگویی با دکتر محمد علی اسلامی ندوشن: حسب حال یک نویسنده از زبان خودش،“ نگین، سال ۱۲، شمارۀ ۱۴۰ (دی ۱۳۵۵)، 7-10؛ سال 12، شمارۀ 141 (بهمن 1355)، 11-13؛ سال 12، شمارۀ 142 (اسفند 1355)، 10-14؛ سال 13، شمارۀ 144 (اردیبهشت 1356)، 13-16.
[2]توضیح مجلۀ نگین: آقای فرخ امیر فریار، دانشجوی دانشکدۀ علوم تربیتی دانشگاه تهران، سؤالاتی از آقای دکتر محمدعلی اسلامی، نویسنده و محقق ارجمند، در باب زندگی، احوال و آثار او کرده است که از نظر اهمیت و ارزشی که وقوف بر آن برای اهل نظر و اهل ادب دارد، ذیلاً قسمتاول آن را به چاپ میرسانیم.
[3]بد نیست در اینجا تذکری بدهم. آقای ایرج افشار در شمارۀ آبان گذشتۀ مجلۀ یغما در مقالۀ ”اطلال پارس،“ ضمنگزارشی از سفر به ندوشن نوشته بودند: ”ندوشن از قدیم مانند اغلب آبادیهای کنارۀ کویر خوانینی داشت و از اخلاف آنها محمدعلی اسلامیخودمان است. “باید بگویم که این اشتباه است. خانوادۀ من هرگز جزو خوانین ندوشن نبودهاند و عنوان خان بر خود نداشتهایم و اینکه نوشتهاند ”اسلامیخودمان“ این نیز گویا نوازش قلمی بیش نبوده است، چون میان من و آقای ایرج افشار با آنکه آشنایی دیرینه هست، اشتراک جهتی در کار نبوده است.
[4]مقالهای در این باره دارم به نام ”تولستوی، مولوی دوران جدید“ در مجموعۀ آواهاو ایماها. از بین چاپهای متعدد این کتاب، از جمله بنگرید به محمدعلی اسلامی ندوشن، آواها و ایماها (تهران: توس، 1358).
[5]چندینسالپیش، شانزده کتاب در زمینههای مختلف مربوط به ایران تحتعنوان”کتاب جوانان“ زیرنظر من تألیف گردید که ناشر آن ابنسینا و مؤسسۀ انتشارات فرانکلینبودند. بودن نام منبراین کتابها برای چند تنی این توهم را پیش آورده بود که مندورهایاز عمرم با مؤسسۀ انتشارات فرانکلین همکاریداشتهام. تفصیلاین است که در سال 1341 ازجانبمؤسسۀ مذکور به من گفته شد که قصد دارند یک سلسله کتاب راجع بهفرهنگ ایران برای جوانان تألیفکنند و از منخواستندکه سرپرستی آن را بر عهده بگیرم. منبهامید آنکه روش تازهایدر امر تألیف بتواند عرضه گردد و در آشناییجوانانبا گذشتۀکشورشان قدمی برداشته شود، پذیرفتم. قراری در اینبارهگذارده شد.وظیفۀ من اینبودکه انتخاب مؤلف نمایم، سپسطرح کتاب را با او بریزم و در ضمنکار، مورد مشورت او باشم و پسازخاتمۀتألیف، نسخهها را تنقیحو هماهنگ کنم که همۀاینکارها را در خانه انجام دادم. از بابت هر کتابیکهزاروپانصد تومان حقنظارتبه من پرداخت شد، حدود یکچهارمحقالتألیفکتاب. بدینگونهشانزده جلد کتاب نشرگردید و پس از آن، رابطۀمن با این مؤسسه قطع شد. واقعیت امر این است که مننه هرگز حقوقبگیر مؤسسۀ فرانکلین بودهام و نهیکساعتدرعمرمپشت میزآن مؤسسه نشستهام.
[6]کرزوس پادشاه لیدیه بوده است که به دست کورشاسیر شد. عبارتی را کهآوردم هرودوتنقل کرده است.
[7]دو نوع گیاه برایخوردنانسانبود، یکیازکمبلمیگفتند و دیگری را خشگیاه. اولی ریشهاش خورده میشد و دومی برگش.
[8]این تمثیل را که از یک نویسندۀ روس است، زمانیکه در لنینگراد بودم، دوستیبرای من حکایت کرد-و خود محل حکایت هم معنیدار است-که گیاهی بر نوک تپه رویید و بلند شد، ولی باد زد و کمرش را شکست و او گفت: ارزش داشت که در هم شکسته شوم، اما آن سوی تپه را نیز ببینم.
[9]در محمدعلی اسلامی ندوشن، نوشتههای بیسرنوشت (تهران: جاویدان، 1356).
[10]شارل پییر بودلر، ملال پاریس و برگزیدهای از گلهای بدی، ترجمۀ محمدعلی اسلامی ندوشن (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1341)، 29.
منبع : ایران نامگ